PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : من صد سال او را روزى دادم تو تحمل يك ساعت او را نداشتى ؟



صدای رسا
2013-02-19, 14:16
حضرت ابراهيم (ع ) تا مهمان بر سر سفره اش نمى نشست غذا نمى خورد. يك روز پيرمردى را پيدا كرد و از او خواست كه امروز بيا منزل من برويم و با هم غذا بخوريم . پيرمرد دعوت ابراهيم را قبول كرد و به خانه آن حضرت آمد. ابراهيم - ص - فرمود سفره گستردند و چون اول بايد ميزبان دست به طعام دراز كند، حضرت خليل بسم الله الرحمان الرحيم گفت و دست به طعام دراز كرد، اما آن پيرمرد بدون اين كه نام خدا را ببرد شروع به خوردن طعام نمود.
ابراهيم فهميد كه پيرمرد كافر است ، روى خود را ترش كرد؛ يعنى اگر از اول مى دانستم كافر هستى دعوتت نمى كردم . پيرمرد هم غذا نخورد بر شتر خود سوار شده و به مقصد خود روانه شد.
خطاب رسيد: اى ابراهيم ! بهترين نعمتها كه جان است به اين پير گبر دادم و صد سال است او را با آن كه كافر است روزى مى دهم ، تو يك لقمه نان از او دريغ داشتى ؟ برو و او را بياور و از او عذر بخواه تا با تو غذا بخورد. اى ابراهيم ! بسيار زشت و قبيح است كه انسان رفتارى كند كه مهمان غذا نخورده از سر سفره رنجيده برخيزد و برود. ابراهيم (ع ) به دنبال آن پير گبر رفت و از او عذر خواهى كرد و گفت : بيا برويم ، من گرسنه ام تا تو نيايى غذا نمى خورم ، مى خواهى بسم الله بگو مى خواهى نگو. پيرمرد پرسيد: تو اول مرا راندى ، چه باعث شد كه آمدى و مرا بدين حال به منزل آوردى و عذر خواهى مى كنى ؟
ابراهيم (ع ) گفت : خداى تعالى مرا عتاب كرد و درباره تو فرمود: من صد سال است او را روزى داده ام و باز مى دهم ، تو يك ساعت تحمل او را نداشتى و او را رنجانيدى ؟ برو او را راضى كن و از او عذر بخواه و او را به منزل بياور و از او توقع بسم الله گفتن نداشته باش . پيرمرد اشكش جارى شد و گفت : عجب ! آيا خدا اينگونه با من معامله مى كند؟! اى ابراهيم دينت را بر من عرضه كن . آن پيرمرد توبه كرد و خداپرست و موحد شد.

مصطفی محمدی
2013-02-25, 12:10
لا اله الا الله