PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : روایتی از شهادت در میدان ژاله روز 17 شهریور



فرهاد
2013-09-08, 21:30
يکشنبه ۱۷ شهريور ۱۳۹۲ ساعت ۱۶:۴۸
عمر چه زود مي‌گذرد. انگار همين ديروز بود و مدرسه راهنمايي رفاه و جمع چند نفره ما دخترها به رهبري محبوبه دانش آشتیانی. محبوبه كلاس دوم راهنمايي بود و ما برخي دوم و بعضي هم سوم راهنمايي،‌ سال ۱۳۵۳ بود.354
يکشنبه ۱۷ شهريور ۱۳۹۲ ساعت ۱۶:۴۸
عرش نیوز به نقل از پایگاه شهدای ایران؛شهر تهران در يكي از روزهاي سال ۱۳۴۰ش شاهد تولد نوزادي محبوب و دوست‌داشتني در خانواده دانش بود كه نامش را «محبوبه» نهادند.

محبوبه در آغوش مادري مؤمن و متعهد و در سايه وجود پربركت پدري فرهيخته، دوران كودكي را گذراند. او با شور و شوق در سن ۷ سالگي به مدرسه‌اي رفت كه معلمانش همه الگو و اسوه‌هاي تقوا و علم و معرفت بودند.

او هم‏گام با قيل و قال مدرسه، از رشد سياسي اعتقادي و مطالعاتي قوي برخوردار شد و ذهن خلاق و جست‏وجوگرش به‏خوبي پرورش يافت. هنگامي كه نهضت اسلامي ايران به رهبري امام خميني (ره) شوري خاص به مردم داد، محبوبه شور و شعور را در ضمير آگاه خويش درآميخت.

عشق به امام (ره) و انقلاب و نفرت عليه رژيم منحوس طاغوت، سراسر وجودش را فرا گرفت و او را در صف اول حركت‌هاي دانش‌آموزي و اسلامي قرار داد. سال دوم دبيرستان آخرين سال تحصيلي بود كه نام محبوبه، دانش‌آموز سنگر علم و مبارزه را براي هميشه ثبت كرد.

با حضور در جمع مردم تظاهركننده در ميدان ژاله (شهدا) هفدهم شهريورماه سال ۱۳۵۷ هجري شمسي در جمعه‌اي خونين، گل وجود محبوبه چون شقايقي سرخ پرپر شد و ژاله خونش، ميدان ژاله را رنگين ساخت.

پيكر پاكش در بهشت زهرا (س) مأوا گرفت. چند سال بعد نيز نامزد و پدر بزرگوارش نيز در حادثه هفتم تيرماه سال ۱۳۶۰ش به شهادت رسيدند و با خون خود انقلاب اسلامي را بيمه كردند.

شهیده محبوبه دانش به روایت یک دوست

عمر چه زود مي‌گذرد. انگار همين ديروز بود و مدرسه راهنمايي رفاه و جمع چند نفره ما دخترها به رهبري محبوبه دانش آشتیانی. محبوبه كلاس دوم راهنمايي بود و ما برخي دوم و بعضي هم سوم راهنمايي،‌ سال ۱۳۵۳ بود.

ظهر پنجشنبه كه مدرسه تعطيل مي‌شد، چند نفري مدرسه مي‌مانديم و بحث سياسي داشتيم. اعلاميه‌هايي را هم كه عليه رژيم پهلوي نوشته شده بودند و به دستمان مي‌رسيد، مي‌خوانديم. يادم هست يك روز محبوبه جزوه‌اي را آورده بود كه بسيار مفصل بود و خيلي هم ريز نوشته شده بود تا حجم كمي داشته باشد و بتوان راحت‌ آن را همراه برد.

او برايم تعريف كرد كه چطور تمام شب را بيدار مانده و با عينك ذره‌بيني مادربزرگش از سر تا ته آن اعلاميه را خوانده است. عجيب دختري بود محبوبه. دنياي بي‌كراني از شور و حركت. سيلي بود خروشان. تازه الفباي مسائل سياسي را آموخته بوديم كه او با دبير شيمي‌اش صحبت كرده و از او خواسته بود در كتاب‌هاي دانشكده‌اش جستجو كند و مطالبي را بيابد كه بتوانيم براساس آنها ساخت مواد منفجره را بياموزيم.

او معتقد بود كه نهايتاً بايد با رژيم شاه مبارزه مسلحانه كرد و از هم اكنون نياز به آموزش هست. تابستان كه شد، يك تفنگ اسباب‌بازي خريد كه براي نشانه‌گيري خوب بود و ما را تشويق مي‌كرد تا با آن تمرين كنيم. مي‌گفت وقتي كه اسحله به دست گرفتيم تا رژيم پهلوي را ساقط كنيم، اين تمرين‌ها به كارمان مي‌آيند.

ظاهراً كوچك بود. دختري سيزده ساله بود، ولي آن قدر سريع طي طريق مي‌كرد كه سي‌ساله‌ها هم به پايش نمي‌رسيدند. درباره انقلاب چين، كوبا، جنگ ويتنام و... كتاب‌هايي را مطالعه و خواندن آنها را به ما سفارش مي‌كرد. تأكيد فراوان داشت تا از نظر اعتقادي قوي بشويم. مي‌گفت يك مسلمان بايد اطلاعات عميقي داشته باشد.

همت او منجر به آن شد تا ما در جمع چند نفره‌مان با راهنمايي‌ يكي از دبيرانمان كه شاگرد با واسطه شهيد مطهري محسوب مي‌شد، روي قرآن كار كنيم. بين خودمان تقسيم كار مي‌كرديم. چند نفر تفسيرالميزان مي‌خوانديم و چند نفر مجمع‌البيان. اگر برايمان امكان داشت به تفاسير ديگر هم مراجعه مي‌كرديم. هر هفته با هم جلسه داشتيم و حاصل مطالعات خود را با ديگران در ميان مي‌گذاشتيم. اين بحث‌ها با راهنمايي‌ دبيرمان جمع‌بندي مي‌شدند. و قرار مطالعه تفسير آيات هفته آينده را مي‌گذاشتيم، سپس اطلاعاتمان را با هم تبادل مي‌كرديم.

هنگامي كه مدرسه رفاه توسط ساواك تعطيل شد، جلسات را در منزل يكي از دوستان تشكيل مي‌داديم. عمده فعاليت ما در آن زمان، صرف تقويت اعتقادات ديني و رشد اطلاعات سياسي مي‌شد و اين كلاس‌ها انصافاً در رشد معلومات ما تأثير بسيار داشتند. در سال‌هاي ۵۵ و ۵۶ در آن جلسات، انحرافات سازمان مجاهدين مورد بحث و بررسي قرار گرفتند، در حالي كه بسياري، تازه سال‌ها بعد متوجه التقاط آنها شدند.

در سال ۵۴، ما كه چهارده سال داشتيم، گچ به دست سعي مي‌كرديم. روي ديوار كوچه‌ها شعار بنويسيم. آن‌ سال‌ها، اوج اقتدار رژيم پهلوي بود. ابتدا مي‌خواستيم بنويسيم مرگ بر شاه. اما به اين نتيجه رسيديم كه بهتر است مطالب مفيدتري را بنويسيم.

قرار شد يكي سر كوچه نگهباني بدهد و ديگري مراقبت ساختمان‌ها باشد تا كسي از پنجره‌ها ما را نبيند. نفر سوم هم روي ديوار، ساعت و موج راديوهايي را كه عليه رژيم پهلوي برنامه پخش مي‌كردند، مي‌نوشت. قصد ما اين بود كه اگر مردم ساعت و موج مثلاً‌ راديو «روحانيت مبارز» را بدانند و به برنامه‌هاي آن گوشت بدهند، كار هزار مرگ بر شاه را مي‌كند.

حدود سه سالي، سير مطالعاتي ما ادامه پيدا كرد و هر يك از ما دختران، در مدرسه با تعدادي ديگري از دانش‌آموزان ارتباط پيدا كرديم و كوشيديم تا آنچه را كه آموخته بوديم، براي ديگران هم نقل كنيم. كتاب‌ها و نوارهاي شهيد مطهري، دكتر شريعتي، رهبر معظم انقلاب آيت‌الله خامنه‌اي، جلال آل احمد و... به سرعت دست به دست مي‌گشتند. آن هم با چه زحمتي! بسياري از اين كتاب‌ها ممنوع بودند و همراه داشتن آنها خطرناك بود و ما با زحمت فراوان، اين كتاب‌ها را رد و بدل مي‌كرديم. گاهي هم اعلاميه‌ها را در كيف مدرسه‌مان جاسازي مي‌كرديم و به همديگر مي‌داديم.

هر جا هم كه سخنراني يك خطيب خوب برگزار مي‌شد، تلفني با اسم رمز به همديگر خبر مي‌داديم كه مثلاً امشب دكتر مفتح يا دكتر شريعتي يا... برنامه‌ دارند. عمده اين برنامه‌ها در ماه رمضان يا محرم و در مساجدي چون مسجد قبا يا حسينيه ارشاد و يا مسجد هدايت يا جليلي و... برگزار مي‌شدند كه متأسفانه بعد از چند جلسه، مأموران ساواك، سخنراني را تعطيل مي‌كردند و به دنبال دستگيري سخنران بودند. ما هم سريعاً و بدون آنكه به روي خودمان بياوريم كه چرا به آنجا آمده‌ايم، به خانه بر مي‌گشتيم.

در تمام اين برنامه‌ها، محبوبه مشوق اصلي و نيز مدير و برنامه‌ريز بود و جالب اينكه او از همه ما، يك سال كوچك‌تر بود. خدا رحمت كند پدربزرگوارش را كه مدتي پس از شهادت محبوبه، در فاجعه انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي شهد شهادت نوشيد. او پس از شهادت محبوبه مي‌گفت، «محبوبه هفده سال بيش نداشت، ولي من او را مانند فردي چهل‌ ساله مي‌ديدم.»

محبوبه در نظر همگان، دنيايي شگرف بود. رحمت بيكران الهي شامل حالش باد كه دريايي از تحرك بود و سراپاي وجودش عشق به آموختن و براي آنكه مطابق آنچه كه مي‌آموزد، عمل كند. اراده‌اي عظيم داشت. سرا پا صفا بود و اخلاص. نگاه زيبا و معصومش همواره آكنده از ايمان و اخلاص بود.

آنچه در جمع ما دختران نوجوان جايي نداشت. دنيا بود و مظاهرش. مي‌كوشيديم تا آنجا كه ميسر است، ساده بپوشيم، در خوراك به اندك اكتفا كنيم و مابقي اوقات را نه در حركت كه در حال دويدن به سوي خدا باشيم. هر چه بود، اين جمع، محصول همت بزرگواراني چون شهيد باهنر و شهيد رجايي بود كه مكرراً مي‌گفتند، «شما دخترهاي مدرسه رفاه را با اين شعار تربيت مي‌كنيم: ساده‌پوش، ساده نوش، و سختكوش» و محبوبه مصداق آشكار اين شعار بود.

محبوبه هميشه تميز بود و آراسته. نظافت و ادب او وقتي به جمال ظاهري‌اش اضافه مي‌شد، الحق كه انسان را وا مي‌داشت تا ناخودآگاه بگويد؟«تبارك الله احسن الخالقين» در درس مدرسه هم هميشه نمراتش عالي بودند و البته بخشي از موفقيت خود را مديون هوش سرشارش بود و بخشي را هم مديون همت خود، مادر و پدر خوب و با ايمانش نيز نقش فراواني در شكل‌گيري شخصيت او داشتند.

كلاس دوم دبيرستان بود كه با من صحبت كرد و گفت، «مدتي است در يكي از كتابخانه‌هاي مساجد جنوب شهر مسئوليتي را به عهده گرفته‌ام» و پيشنهاد كرد من هم در آنجا مشغول خدمت شوم. كتابخانه مسجد حمام گلشن در چهارراه مولوي، با حضور چند جوان با اخلاص حزب ‌اللهي، رونق عجيبي گرفته بود.

حضور محبوبه در بخش دختران اين كتابخانه سبب شده بود كه دختران محروم محله نيز در آنجا جمع شوند. يادم مي‌آيد كه چقدر محبوب دل‌هاي دختران كوچك و بزرگ اين كتابخانه بود. «محبوبه خانم» ورد زبان همه بچه‌هاي آنجا شده بود. اخلاص محبوبه، به رغم مشغله تحصيل، او را از بالاترين مناطق شهر تهران (قيطريه) تا پايين‌ترين بخش آن (محله سيد اسماعيل) مي‌كشاند. با اتوبوس مي‌آمد و با اتوبوس برمي‌گشت و با شور و نشاطي زايدالوصف، در خدمت به محرومين آنجا مي‌كوشيد.

گاهي آن چنان غرق تلاش بود كه نمي‌فهميد زمان انجام كار مدتي است كه سپري شده است و موقع بازگشت به خانه. شب شده بود و تاريك. مي‌گفت گاهي اوقات از بعضي از كوچه‌هاي بالا شهر كه مي‌گذرم، صداي عربده مردان مست، وحشت زده‌ام مي‌كند. به همين دليل سخت مراقبت مي‌كنم كه نفهمند يك دختر جوان هستم.

وجود محبوبه در آن مسجد منشأ بركات فراوان بود

ذهن بسيار خلاقي داشت و دائماً طرح‌هاي نو مي‌داد و ما كه از او بزرگ‌تر بوديم، برنامه‌هايش را اجرا مي‌كرديم. كتاب‌ها دست به دست مي‌گشتند. بچه‌ها در جمع‌هاي مختلف زير دبستاني، راهنمايي و دبيرستاني برنامه مطالعاتي و نقد كتاب داشتند. كتاب‌هاي خوب را دستچين مي‌كرديم و مي‌شد موضوع تئاتر تعدادي از دختران. دخترهاي خوب آنجا هم با مشاهده‌ محبوبه سر تا پا انرژي شده بودند. نه فقط آنها كه هر كسي با محبوبه دمخور مي‌شد، شرمش مي‌شد خسته شود. نگاه به محبوبه، همه ما را سر شار از انرژي مي‌كرد. تئاتر زيباي دختران آنجا هيچ وقت يادم نمي‌رودكه نشان دادند مسلمين براي ياري پيامبر(ص) چه زجرها كشيدند. دخترها چقدر خوب نشان مي‌دادند كه بلال حبشي چه شكنجه‌هايي را تحمل كرد. ولي دست از اعتقاد خود برنداشت. شاگرد محبوبه، زير شكنجه‌ مشركان با صلابتي مي‌گفت، «احد! احد!»

عصر شانزدهم شهريور بود كه تلفن زد و پرسيد، «چرا امروز نيامدي؟» منظورش شركت در نماز جماعت عيد فطر به امامت شهيد مفتح بود و بعد تأكيد كرد كه فرد حتماً بيا. منزل ما نزديك ميدان ژاله (شهدا) بود.قرار بود مردم در ساعت ۸ روز جمعه ۱۷ شهريور در ميدان ژاله تجمع و عليه رژيم پهلوي تظاهرات كنند. ملت، مطيع امام خميني بود كه فرمان داده بودند اعتراض خويش را عليه شاه، علني كنيم. محبوبه سخت مأموم امام خود بود و پيوسته تأكيد مي‌كرد، «امام فرموده‌اند...» و ما به يقين در مي‌يافتيم كه چه بايد بكنيم.

ساعت ۷ صبح بود كه برادرم مرا صدا زد و گفت، «دوستت دم در منزل با تو كار دارد.» وقتي خواب‌آلوده پشت در رفتم. محبوبه را ديدم. آن روز چه نوري در چهره‌اش بود و چه صفايي در حركات و سكناتش. سراپاي وجودم شرم شد. يك ساعت به شروع راه‌پيمايي مانده بود و من هنوز خواب بودم. در حالي كه محبوبه اين همه راه را طي كرده بود و خود را به آنجا رسانده بود. گفتم، «چقدر زود آمدي. تظاهرات يك ساعت ديگر شروع مي‌شود.» گفت، «احتمال مي‌دادم خيابان‌ها را ببندند و نگذارند مردم خودشان را به ميدان ژاله برسانند و من از اين توفيق بي‌بهره بمانم.» او را به داخل منزل دعوت كردم تا خودم هم آماده شوم و در ساعت ۸ به ميدان ژاله برويم. برايش صبحانه آوردم، نخورد. فهميدم روزه است. دوست داشت اگر شهيد مي‌شود، با دهان روزه به لقاي خداوند بپيوندد.

كم‌كم صداي همهمه مردم از جلوي در منزل شنيده شد. من رفتم لباس بپوشم كه محبوبه طاقت نياورد و زودتر رفت تا به جمع تظاهركنندگان بپيوندد. طبق معمول، لايق نبودم همپاي او باشم. وقتي آماده شدم كه از خانه بيرون بروم، ديدم در باز شد و مردم كه گاز اشك‌آور، چشم‌هايشان را مي‌سوزاند، وارد خانه شدند و با آب حياط منزل ما صورتشان را شستند.

از خانه بيرون زدم و همراه با جمعيت مشغول شعار دادن شد. هر چه جلوتر مي‌رفتيم. بر جمعيت افزوده مي‌شد و حضور ما زنان، مردان را هم شجاع‌تر مي‌ساخت. مدتي نگذشت كه سنگيني دستي را بر شانه‌ام حس كردم. به پشت سر نگاه كردم. محبوبه بود. با خنده گفت، «ببين! وقتي كه گاز اشك‌آور پرت مي‌كنند، بايد سريع بپري بالا و آن را در دست بگيري و با سرعت به سمت مأموران رژيم بيندازي. اين جوري، گاز بين خود آنها پخش مي‌شود و ضررش به آنها باز مي‌گردد.» طبق معمول، باز هم مشغول آموزش بود كه ناگهان صداي هليكوپتري را بر بالاي سرمان و بعد هم رگبار مسلسل آن را شنيديم. روبروي ما يك تانك بود و سربازان مسلح صف بسته بود.

در صفوف جلوي تظاهركنندگان، زنان بودند كه همگي نشسته بودند و مردان پشت سر آنها مشغول شعار دادن بودند. ناگهان تيراندازي از روبرو شروع شد. مردم به هر سو مي‌دويدند. در اينجا بود كه محبوبه را گم كردم. به كوچه‌اي خزيدم و پس از چند ساعت، از ميان اجساد شهدا و مجروحين گذشتم و به خانه برگشتم.

راستي كه آن‌ روزها چه صحنه‌ها و چه عبرت‌هايي را كه شاهد بوديم. يادم نمي‌رودكه دو نفر بدن جوان حدوداً بيست ساله‌اي را از روي زمين بلند كرده بودند و مي‌دويدند. تير به سر جوان خورده بود و خون فوران مي‌كرد. جوان در همان حال، دست خود را مشت كرده بود و فرياد مي‌زد، «درود بر خميني.» مردم، مجروحان را بلند كرده بودند و مي‌بردند، زيرا مي‌دانستند در صورتي كه به دست مأموران رژيم بيفتند، مرگ آنها حتمي است. بيشتر خانه‌هاي آن منطقه، پر از جمعيت بود. با شروع تيراندازي، مردم در خانه‌هايشان را باز كرده و تظاهركنندگان را پناه داده بودند. بعدازظهر بود كه يكي از بستگان زنگ زد و گفت مسجد نزديك منزل آنها در چهار‌راه كوكاكولا، پر از جنازه شهيد است و در ميان آن‌ها جنازه دختري ديده مي‌شود. پس از چند ساعت متوجه شدم كه جنازه متعلق به محبوبه است.

چندي بعد فهميدم هنگامي كه با شروع رگبار، من به خانه‌اي خزيدم. محبوبه در همان كوچه پايين‌تر به جمع شعاردهندگان پيوسته و به تظاهرات ادامه داده بود. مردان به او اعتراض كرده بودند كه خانم شما برو. صلاح نيست كه يك زن در اين موقعيت اينجا باشد و او پاسخ داده بود، «مگر ما زن‌ها با شما مردان تفاوتي داريم؟»

سرانجام محبوبه هدف تير دشمن قرار مي‌گيرد و تيري مستقيماً به قلب پاك او مي‌نشيند و او در روز جمعه پس از ماه رمضان و با دهان روزه، به لقاءالله مي‌پيوندد.

شهادت محبوبه وجودي بسياري را مالامال از درد ساخت؛ از جمله بچه‌هاي مسجد حمام گلشن. سر تا پاي مسجد شده بود ناله محبوبه! محبوبه! اين دختر هفده ساله، چه زيبا به هر كسي متناسب با حالش رسيدگي كرده بود. هم كودكان به او عشق مي‌ورزيدند و هم پيرزن‌ها او را دوست داشتند. محروميني كه از محبت و رسيدگي مخفيانه او نيز برخوردار شده بودند، جگرشان سوخته بود و سخت مي‌گريستند.

سال‌ها گذشته است و هنوز ياد محبوبه در ذهن بسياري زنده است. چشمان عسلي و زيبايش كه از فرط ايمان و شور و نشاط، برق مي‌زد، لب‌هاي چون غنچه‌اش كه هر گاه به كلام باز مي‌شد، صدها گل سخن پر معنا از آن مي‌ريخت. او كه لحظه‌اي آرام و قرار نداشت. در مجلس محرومان پيوسته بلوز بلند و شلواري بر تن داشت و در ساير اوقات مانتو و شلواري و چادر بر سر. اين انقلاب‌ صدها هنر داشت و يكي هم دستچين كردن آدميان بود. آنان كه رستگار شدند و خوشا به سعات هر كسي كه زودتر به اين صف پيوست. آنان مصداق آيه، «السابقون السابقون اولئك المقربون» شدند. خوشا به سعادت محبوبه كه در زمره مقربان جاي گرفت.

در پايان، آيه‌اي را زينب بخش كلامم مي‌كنم كه وقتي حزن فقدان محبوبه مرا از پاي در مي‌آورد، تفالي به نام قرآن زدم تا خداوند آرامم كند و اين آيه آمد.

«و اما الذين سعدوا ففي لجنه خالدين فيها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربك عطاء غيرمجذوز»

«و اما آنان كه سعادتمند شدند، در بهشت جاودان، مادام كه آسمان‌ها و زمين باقي است، بمانند، مگر آنچه خداوند خواهد عطا و بخششي است بي‌پايان»
کد مطلب: 121470