PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اعتراض ...!



khoyganesofla_cheshme_san
2014-03-13, 10:16
!

به نام تو که خالق هودج خورشید وفایی

اعتراض

آخ! نمی دانی چقدر غم انگیز و طاقت فرساست به یاد آوری لحظه وداع در ذهن پر آشوب و دل غمگین و پریشانم! آه! انگارهمین دیروز بود که در روبرویم ایستاده بود،زیبا و قد بلند اما اسیر! او اسیر دیو سرطان بود و من اسیر او وهرگز نفهمیدم در چنگال بی عاطفه سرطان، شمع وجودش،آرام آرام،با تند باد تقدیر شوم رو به خاموشی می رود،هیچوقت نفهمیدم تا زمانی که کتاب زندگی کوتاهش برای همیشه بسته شد!روزگار کوتاهی بود که او را دیده بودم و دل و دیده ام را به او داده بودم،راستش زندگی را دروجود او و دیدگان معصوم او دیده بودم.زیبا بود،آنقدر که زیباییش چشمان مرا زنجیر می زد و من در نگاه بی ریای او تابلوی بدیع آفرینش پروردگارم را به نظاره می نشستم و وقتی به تماشای او مشغول می شدم و لبخند ملیحش را با دو چشم حریصم راهنمایی می کردم به کنج ویرانه ی دل مضطربم،پر می گرفتم از زمین و رها می کردم زمان را و بر شاهپر کوچک رویاهایم، آسمان خوشی و سرمستی را در می نوردیدم و فتح می کردم کهکشان دست نایافتنی آینده ای درخشان و پر از خوشبختی را! زندگی می کردم در لحظه ای که با او بودم و می مردم لحظه ای صد بار وقتی که از او دور بودم.انگار وقتی او را نمی دیدم، دنیایم تیره و تار بود، اصلا انگار کور بودم. وقتی نبود دنیا برایم قفسی می شد که فقط فریاد تلخ ناله ام سکوتش را می شکست وخلوت عذاب آور و کشنده اش را فرو می ریخت. در نبودش شهر با تمام زیباییش، با خیابانهای پر از شمشاد و چراغها و ماشینهای رنگی و ساختمانهای سنگی اش و آدمهای بی خیالی که مثل عروسکهای کوک کرده در هم می لولیدند و به هم تنه می زدند برایم حکم تکرار سمفونی عذاب آوری را داشت که گوشم از شنیدنش کر بود.خلاصه آن روز عصر زیر باران رحمت پروردگار، در حالی که مست نگاه مستانه اش بودم و قلبم به در و دیوار سینه ام مشت می کوبید،ناگهان از اوج کهکشان رویاهایم به زمین سرد واقعیت تبعید شدم. او تعادلش را از دست داد و آرام آرام دو زانو بر سنگفرش بی احساس پیاده رو نشست و چون زانوانش قدرت تحمل عذاب درونی اش را نداشتند،دستهای قشنگ و نحیفش نیز تکیه گاه تن بیمارش شدند و به زمین رسیدند،انگار هزاران وت برق به جانم انداختند،به سرعت به سویش شتافتم، دو زانودر کنارش نشستم و سر زیبایش را- که شیارهای آب باران جلوه ای بس دلپذیر به آن بخشیده بودند- را روی پاهایم گرفتم و با لکنت زبان- و در حالی که تلاش می کردم کمتر توجه دیگران را جلب کنم!- پرسیدم: نیلوفر چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ و چشمان شیدایم را به چشمان اشکبارش دوختم.در حالیکه دستم را در میان دستان زندگی بخشش می گرفت، تلاش کرد جواب بدهد ولی لکه های خون از دهانش بیرون ریخت و لباسش را رنگین کرد. چند سرفه پیاپی کرد و با لحنی بریده گفت: معراج کسی را نداشتم ولی از لحظه ای که تو را دیدم انگار دنیا را به من دادند، تو تنها میهمان دل من بودی و تا ابد نامت از لوح دلم پاک نخواهد شد! با چند سرفه دیگرچند لکه دیگر خون از گلویش بیرون ریخت. چند لحظه مکث کرد و برای جمع آوری باقیمانده نیرویش چشمهایش را روی هم گذاشت. مژه های در هم رفته و سیاهش حکم قفسی را داشتند که چلچله ی خوش ترکیب نگاهش را- نگاه مستش را- به اسارت بردند.بعد از چند لحظه کشنده چشمهایش را گشود و نگاه دردمندش را به من دوخت، آتش گرفتم و غمی جانکاه به بزرگی یک کوه بر قلبم تحمیل شد.به زور جلوی ریزش اشکهایم را گرفتم، او در حالی که نفسش به شماره افتاده بود ادامه داد: معراج! من دلم را برای ورود زندگی خانه تکانی کرده بودم ولی انگار میهمان نا خوانده مرگ زودتر رسید، مرا ببخش که تنهایت می گذارم و عشقم را باور کن.وقتی آخرین اشعه ی خورشید نگاهش از سرزمین یخ زده امیدهایم قدم بیرون گذاشت،لکه های خون امانش را بریدند.پیاپی سرفه می کرد و ناله سر می داد و من در حال نظاره مرگ نیلوفرعشقم بودم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.داشتم جان می کندم و جان کندن نیلوفرم را تماشا می کردم، سرش خم شد و نگاه ناکامش بر سنگفرش سرد پیاده رو ثابت ماند.با دلی پردرد و قلبی مالامال از اندوه درونی خویش، تیغ تیز نگاه معترضم را به آسمانها فرستادم و هر چه گشتم و هر چه لایه های در هم کوفته حصارش را جستجو کردم او را نیافتم!آسمان غرید و باران اشکهای درد مندانه من صورت نیلوفرم را خیس کرد، آری بغضم ترکید و اشکم جاری شد، دست پر از حرارتش یخ کرد و به من فهماند: معراج! نیلوفرت پژمرد. بلند شدم، باقیمانده بغضم را فرو دادم و مابقی اشکهایم را در انتظار ریزش حبس کردم. نیلوفر پژمرده ام را در آغوش گرفتم و در زیرضربات شلاق نگاه ترحم آمیز دی گران، پیشانی سردش را بوسیدم و به صورت ملکوتی اش نگریستم، آخ! خدایا سوختم!هزار وای! چقدر کشنده و طاقت فرسا بود اینکه می دانستم این آخرین دیدارو آخرین قرار ماست و هرگز هیچ غروبی و هرگزهیچ درخت سروی در هیچ جای دنیا، هیچ وقت وعده گاه دوباره ی ما نخواهد بود.چشمهایش را بستم و نگاه بی فروغش را به حبس مژه های سیاه و بلندش فرستادم، روی لبهایش وداع را خواندم و در پریدگی رنگ صورتش موسیقی حزن آور فراغ ابدی را با خشمی مقدس و سوزان تا نت آخر گوش کردم. بلند شدم و در حالی که جنازه ی پژمرده نیلوفرم را روی دستانم داشتم به سمت گورستان حرکت کردم، در حالی که دنیا با تمام عظمتش و زندگی با تمام زیباییها و شادیهایش برایم رنگ دلزدگی و ملال یافته بود، رو به آسمان خدا کردم و نالیدم: خدایا! معراج نمی گرید، آه نمی کشد و فریاد نمی زند تا تلاطم این حسرت کشنده تا ابد دریای زندگی نکبت بارش را به آشوب بکشد و همیشه به یاد داشته باشد که زخم تقدیری که تو برایش مقدر کردی و هرگز از او نپرسیدی که آیا طاقتش را داری؟! در شروع خوشبختی اش، نیلوفرش را بی رحمانه به سینه ی گورستان سرد سپرد و خوب تماشا کن این نعش نحیف نازنین نیلوفر من است که روی دستان خسته من است و این سندیست که بی هیچ تردیدی به من جرات می دهد در دادگاه محشر علیه تو و عدالت موعودت فریاد اعتراض سرکنم!معراج

صدای رسا
2014-03-13, 22:37
مطلب زیبایی بود تشکر از شما