توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مادر
صدای رسا
2015-04-07, 11:45
http://seemorgh.com/images/content/entertainment/1393/08/37.jpg
چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”
خجالت کشیدم …!
حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!
آبنبات رو برداشت
گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
"مادر جون ببخش، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت: "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…!”
somaye69
2015-04-07, 15:43
مادر
http://sososite.org/wp-content/uploads/2015/03/46547658-251x300.jpg (http://sososite.org/wp-content/uploads/2015/03/46547658.jpg)
چارلی چاپلین :وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛
میگفت :«میخرم به شرط اینکه بخوابی.»
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛
میگفت :«میبرمت به شرط اینکه بخوابی.»
یک شب پرسیدم :
«اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟»
گفت :«میرسی به شرط اینکه بخوابی.»
هر شب با خوشحالی میخوابیدم.
اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛
پرسید :«هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟»
گفتم :«شبها نمیخوابم.»
گفت: «مگر چه آرزویی داری؟»
گفتم :«تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.»
گفت :«سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی.
somaye69
2015-04-09, 17:11
مادر من عشق من است
http://sososite.org/wp-content/uploads/2015/04/46578768-216x300.jpg (http://sososite.org/wp-content/uploads/2015/04/46578768.jpg)
مادرم فرشته است…
ولی هیچوقت ندیدم پرواز کند…
زیرا به پایش…
من را بسته بود..
برادرم را…
خواهرم را…
پدرم را…
و همه ی زندگیش را…
معذرت میخواهم نیوتون..! راز جاذبه، ‘مادر’ من است!
معذرت میخواهم ادیسون! چرا که ‘مادر’ من اولین چراغ زندگی من است!
معذرت میخواهم انیشتین! فرمولهای تو از توضیح ‘مادر’ من عاجزند!
رومئو! همه راه ها به عشق ‘مادر’ من ختم میشود!
مادر من عشق من است
میترسم برای ماندن در کنارم از بهشت به جهنم بیاید مادر است دیگر..
تقدیم به همه مادران ایران زمین
حسنعلی ابراهیمی سعید
2015-04-09, 22:31
مادر
مادر مادر
مادر مادر مادر
مادر مادر مادر مادر
مادر مادر مادر مادر مادر
مادر مادر مادر مادر مادر مادر
مادر مادر مادر مادر مادر مادر مادر
مادر مادر مادر مادر مادر مادر مادر مادر
مادر مادر مادر مادر مادر مادر مادر مادر مادر
مادر مادر مادر مادر مادر مادر مادر مادر
مادر مادر مادر مادر مادر مادر مادر
مادر مادر مادر مادر مادر مادر
مادر مادر مادر مادر مادر
مادر مادر مادر مادر
مادر مادر مادر
مادر مادر
مادر
صدای رسا
2015-04-10, 09:27
یک زن گران بها ترین اعجاز خداست
برای داشتنش باید وضوی باران گرفت
و به نام عشق،شبنم وار برعطر او سجده کرد
وهزار هزار گل سرخ را تسبیح لحظه هایش نمود.
او اجابت میکند،عشقی ،بالاتر از خورشید.
و زیباتر از مهتاب را
و تنها یک زن میداند آیین دوست داشتن را .
و آنقدر زیبا هدیه میکند این عشق راکه سیراب شوی .
آری میدانی که او
الهه ی عشق است
وبهشت کمترین سرزمین اوست
تقدیم به همه ی مادران ،زنان و دختران سرزمینم ….
♥♥ مادرم بایک دنیاعشق میگم روزت مبارک♥♥
somaye69
2015-04-10, 21:26
صدای مامانم چقدر قشنگه
http://sososite.org/wp-content/uploads/2013/08/567575675-284x300.jpg (http://sososite.org/wp-content/uploads/2013/08/567575675.jpg)
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید لواش میخرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد میکرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده بود. مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله. دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره. اما انگار چارهای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر میکردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم میسوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه ….. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قولهایی که به خودت دادی یادت نره.
مادر مادر من تو ياري و ياور من
vBulletin® v4.2.0, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.