PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : در حسرت دوچرخه



ن کیوانپور
2015-05-14, 20:38
پیرمرد بر روی تخت خوابیده بود. پرستاری بالای سرش ایستاده بود. « آقای امجد از اتاقتون راضی هستید؟ »

پیرمرد لبخندی زد و گفت : « آره دخترم. دستت درد نکنه. مگه اینکه ما مریض بشیم، بتونیم آقای دکتر رو ببینیم »

پرستار که خنده­اش گرفته بود، گفت : « نفرمایید دکتر سرش خیلی شلوغه. یه بیمارستان و یه دکتر امجد »

در همین لحظه در اتاق باز شد، دکتر امجد با روپوشی سپید وارد اتاق شد. چند متری ویلچرش را حرکت داد و به بالای تخت پدرش رسید. « خوبی بابا جون ؟ »
پیرمرد چشمانش را بست و به سال­های گذشته فکر کرد...

***

وارد اتاق که شد سعی کرد لبخند بزند. از پیش پزشک می­آمد. نزدیک تخت پسر خردسالش ایستاد. نگاهی به پاهی پسرش که زیر ملحفه پنهان بود، انداخت و دستی روی پاهای فرزندش کشید. می­دانست پسرش متوجه لمس پاهایش نمی­شود.
در این اتاق بیمارستان، دو تخت کنار یکدیگر بود. آن یکی تخت خالی بود. مادر ، نگاهی به همسرش انداخت و با همان نگاه، سوال خود را پرسید. مرد نیم نگاهی به پسرش انداخت و وقتی مطمئن شد که سرگرم هواپیمای توی دستش است، سری به علامت تاسف تکان داد.
پسر خردسال نگاهی به پدرش کرد و گفت : « بابا از بیمارستان رفتیم، میذاری دوچرخه داداش امیر رو سوار شم؟ دیگه بزرگ شدما»
پدر که نمی­خواست پسرش اشک چشمانش را ببیند و به سمت پنجره رفت. پنجره را باز کرد و به بیرون خیره شد.
مادرش با صدای بلندی گفت: « سیاوش جان بابات گفت باشه دیگه » چند ساعت بعد که سیاوش به خواب رفته بود، پدر و مادرش روی نیمکت راهروی بیمارستان نشسته بودند و بی صدا اشک می­ریختند. ناگهان مرد بلند شد و زیر لب گفت : « من می­رم خونه » و بی آنکه منتظر واکنش همسرش باشد ادامه داد : « میرم دوچرخه امیر رو رد کنم بره »
چند روز بعد که قرار بود سیاوش مرخص شود، پدرش با ویلچر کوچک قرمزی به اتاق سیاوش آمد. با خوشحالی گفت : « بیا سیاوش جون اینم دوچرخه ». سیاوش با ناراحتی گفت : « بابا این که دوچرخه نیست ». پدر با لبخندی گفت : « پسرم این از دوچرخه بهتره » و چند بار با خودش تکرار کرد: « امیدوارم! »


نگارنده: مرتضی رویتوند