PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عنوان این مطلب با شما



صدای رسا
2015-09-24, 12:49
گوسفند سیاه و خیلی چاق است با شاخ هایی تیز!

قصّاب می خواهد او را به زور ببرد توی خانه ی حاج اشرف.گوسفند سیاه مقاومت می کند.دو تا دست هاش را فشار می دهد روی سنگفرش مرتّب و قشنگ رو به روی در و هیچ جوری دلش نمی خواهد برود آن تو.من می دانم که او حتما می فهمد قرار است چه بلایی به سرش بیاورند.قصّاب فشارش می دهد و گوسفند سیاه باز هم مقاومت می کند.حاج اشرف با عصبانیّت گوشه ی سبیلش را می جود.آخرش هم هیکل چاقش را می اندازد پشت گوسفند و با یک تکان شدید او را به داخل حیاطشان هل می دهد.

مامان توی آشپز خانه است . بابا هم کنارش ایستاده ؛باز توی فکر است و به در و دیوار نگاه می کند.مسیر نگاه بابا را دنبال می کنم تا بفهمم دوباره برای چه غصّه می خورد؟

بابا شکاف سقف را نگاه می کند و بعد به قبض های پرداخت نشده ی آب و برق که روی کمد افتاده خیره می شود و دوباره به فکر فرو می برد.

مامان قابلمه را روی گاز می گذارد.قابلمه پر از آب است.مامان نخود می ریزد.کمی نمک و زردچوبه و آرام به بابا می گوید:

پیاز نداریم!

بابا پوزخندی می زند:

مگه گوشتش رو داریم؟

مامان لبخند می زند:

الآن برامون میارن! حاج اشرف امروز گوسفند کشته ؛ حتما نذری میارن دیگه!

بابا عاشق آبگوشت است. من هم.

بابا زودی می رود که پیاز بخرد.من هم دوباره می روم دم در تا ببینم سهم مارا کی می آورند؟

صدای گوسفنده نمی آید ؛ می روم جلو و از لا به لای در خانه ی حاج اشرف داخل حیاط خانه را نگاه می کنم،گوسفند را کشته اند وخونش حیاط قشنگشان را حسابی کثیف کرده.گوشت ها را بسته بسته توی طبق های بزرگ مسی چیده اند.

حاج اشرف ایستاده و با صدای کلفتش چپ وراست دستور می دهد :

بجنبین!ظهر نشده همه ی گوشت ها رو باید بین فک و فامیل تقسیم کنیم ؛

راستی اون تیکه بزرگه مال خودمونه...

بر می گردم و کنار در خانه مان می ایستم ؛ از دور بابا را می بینم که با کیسه ی پیاز جلو می آید.

به طرفش می دوم تا بگویم برای ما سهمی نبود بابا ...