PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عاقل و عاشق



ن کیوانپور
2015-11-16, 00:47
فهم عاقل را به عاشق،
راه نیست...
هرچه گویم باز میگویی،
که چیست؟


باید اول ، ترک هشیاری کنی...
عشق را در خویشتن
جاری کنی!


هر زمان گشتی
تو مست جام عشق...
خویش را انداختی
در دام عشق!


آن زمان شاید
بدانی عشق چیست…
چون کنی


درک یکی را از دویست....!

( مولانا )

صدای رسا
2015-11-16, 11:58
قاسم پور:

عقل را با عشق آری جنگهاست
فاصله در بین شان فرسنگهاست



عقل گفت از خون و آتش کن حذر
عشق گفت آرام شو ای بی خبر



عقل می گوید شهادت مشکل است
عشق می گوید این کار دل است



عقل میگوید کجا سنگ و سبو
عشق میگوید تن آسایی مجو



عقل گفتا این شهیدان کیستند
عشق گفت آنانکه در خون زیستند



عقل گفتا دجله را امواجهاست
عشق گفتا موجها معراجهاست



عقل میگوید چه شد سردارها
عشق میگوید بپرس از دارها



عقل گفتا هر چه کرد آن دجله کرد
عشق گفتا دجله را خون حجله کرد



عقل گفتا باکری هم کشته شد
عشق گفت آری به خون آغشته شد



عقل میگوید ز کار دل بگو
عشق میگوید تو و راز مگو؟!



عقل گفتا که دراین ره دامهاست
عشق گفتا صید آن گمنامهاست



عقل گفتا از سلامت زاده ها
عشق گفتا قصه سرداده ها



عقل از خواری و ننگ و عار گفت
عشق از جانبازی و ایثار گفت



عقل گفت ازعارف صد ساله ها
عشق ازعرفان سرخ لاله ها



عقل هر اندازه ای اصرار کرد
عشق با یک جمله او را خوار کرد



عقل بیش از حد قیل و قال کرد
عشق یک یک رد استدلال کرد



در حریم عشق استدلال نیست
سر به سر حال است و قیل و قال نیست



عقل سرتاپا جمود است و سکون
عشق یکسر مستی و شوق و جنون



کار عقل و عشق جنگ است و نبرد
هر چه گفتی عشق او باور نکرد



عشق گفت ای عقل آگه نیستی
گفت رو رو، مرد این ره نیستی



عقل از برهان و استدلال گفت
عشق هم از شور و شوق و حال گفت



کارعاقل قیل و قالی بیش نیست
شورش و جنگ و جدالی بیش نیست




عاقلان نام خدا بشنیده اند
عاشقان با دیده دل دیده اند

صدای رسا
2015-11-16, 12:04
شهریار:
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم








دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم







پروانه را شکایتی از جور شمع نیست







عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم








خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست







شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم








باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار






جز در هوای زلف تو دارد مشوشم








سروی شدم به دولت آزادگی که سر






با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم






دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان








لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم






هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب








ای آفتاب دلکش و ماه پری ‌وشم






لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی








تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم








ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار






این کار تست من همه جور تو می‌کشم

صدای رسا
2015-11-16, 12:10
عقل گوید من دلیل هر نمودم **عشق گوید من شهنشاه وجودم


عقل گوید آگه از هر شر و خیرم **عشق گوید برتر از اینهاست سیرم


عقل گوید من به هستی رهنمایم **عشق گوید نیستی را ره گشایم


عقل گوید من نگهدار وجودم **عشق گوید فارغ از بود و نبودم


عقل گوید من نظام کایناتم **عشق گوید رسته از قید جهانم


عقل گوید کشف معقولات خوانم **عشق گوید علم مجهولات دانم


عقل گوید از خطرها می رهانم **عشق گوید در خطرها من امانم


عقل گوید رهنما و راه دانم **عشق گوید من به راهی بی نشانم


عقل گوید من نشان افتخارم **عشق گوید بی نشانی خاکسارم


عقل گوید عالم و صاحب کمالم **عشق گوید من به دنبال وصالم


عقل گوید اهل فن و هوشیارم **عشق گوید با فنونت نیست کارم

عقل گوید من خبیر و نکته دانم **عشق گوید بی خبر از این و آنم


عقل گوید اهل بحث و قیل و قالم **عشق گوید من قرین وجد و حالم


عقل گوید من چراغ تیره روزم **عشق گوید نوربخش دل فروزم


(دکتر جواد نوربخش)

صدای رسا
2015-11-16, 12:12
اقبال لاهوری:
هر که پیمان با هوالموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست

مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست
عشق را ناممکن ما ممکن است


عقل سفاک است و او سفاک تر
پاک تر چالاک تر بیباک تر


عقل در پیچاک اسباب و علل
عشق چوگان باز میدان عمل


عشق صید از زور بازو افکند
عقل مکار است و دامی میزند


عقل را سرمایه از بیم و شک است
عشق را عزم و یقین لاینفک است


آن کند تعمیر تا ویران کند
این کند ویران که آبادان کند


عقل چون باد است ارزان در جهان
عشق کمیاب و بهای او گران


عقل محکم از اساس چون و چند
عشق عریان از لباس چون و چند


عقل می گوید که خود را پیش کن
عشق گوید امتحان خویش کن


عقل با غیر آشنا از اکتساب
عشق از فضل است و با خود در حساب


عقل گوید شاد شو آباد شو
عشق گوید بنده شو آزاد شو


عشق را آرام جان حریت است
ناقه اش را ساربان حریت است




آن شنیدستی که هنگام نبرد
عشق با عقل هوس پرور چه کرد