یوسف(ع) و دوست دوران کودکیش
[COLOR=#1F1F1F][FONT=Tahoma]یکی از دوستان دوران کودکی یوسف به دیدن او آمد. نخست از خاطرات گذشته گفت و حسد برادران را نسبت بدو برشمرد. یوسف روبه دوستش کرد و گفت :
[/FONT][/COLOR][CENTER][COLOR=#1F1F1F][FONT=Tahoma]
[COLOR=#333399][B]عار نــَبوَد شیر را از سلسله
نیست ما را قضای حق گله
[/B][/COLOR]
[COLOR=#333399][B]شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیر سازان میر بود[/B][/COLOR][/FONT][/COLOR][/CENTER]
[COLOR=#1F1F1F][FONT=Tahoma]
[COLOR=#000000]پرسش دیگر آن دوست از یوسف این بود که «در چاه و سپس در زندان چگونه بودی، حتما خیلی بر تو سخت گذشت !» یوسف پاسخ داد : «ببین دوست من، ماه را بنگر. درست است که در آخر ماه کوچک و کوچکتر می شود ولی دوباره از نو طلوع می کند و بزرگتر می گردد و قرص تمام می شود.» مثال دیگر، بگویم :
[/COLOR][/FONT][/COLOR][COLOR=#1F1F1F][FONT=Tahoma]
گندمی را در زیر خاک می کاریم، گندم می روید و خوشه می دهد، خوشه را می کوبیم و سپس آسیابش می کنیم و از آن آرد می سازیم و نان می پزیم. در این مرتبه آن را به زیر دندان می فشاریم و به معده می فرستیم. از آن عقل و جان و فهم حاصل می آید، مرتبه بعد آن ها را از درون محو می کنیم عشق حاصل می شود. عشق موجب می شود تا عاشق در معشوق محو و فنا شود و از مرتبه سکر به صحو و هوشیاری بعد از مستی و به معرفت کلی برسد.
[/FONT][/COLOR][COLOR=#1F1F1F][FONT=Tahoma]
دوست یوسف چنان محو استدلال های عقلانی و معنوی یوسف قرار گرفته بود که یادش رفت از ارمغان خود حرفی بزند . یوسف به او گفت : «هین چه آوردید تو ما را ارمغان ؟»
[/FONT][/COLOR][COLOR=#1F1F1F][FONT=Tahoma]
در این جا مولانا از این ارمغان پلی می زند به ارمغان انسان در برابر خدا که اعمال پسندیده ی ما گرچه در برابر دریای لطف او قطره هم نیست ولی گویا نیاز ما که هست.
[/FONT][/COLOR][COLOR=#1F1F1F][FONT=Tahoma]
گفت من چند ارمغان جستم تو را ارمغانی در نظر نامد مرا
چگونه قطره را تقدیم دریا کنم ؟ چگونه زیره به کرمان ببرم ! هر چه آرم لایق درگاه تو نیست، تو همه چیز داری، حسن تو آفتاب است که در همه جا تابان است.
[/FONT][/COLOR][CENTER][COLOR=#1F1F1F][FONT=Tahoma][COLOR=#333399][B]لایق آن دیدم که من آیینه ای
پیش تو آرم چو نور سینه ای
[/B][/COLOR]
[COLOR=#333399][B] تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
[/B][/COLOR]
[COLOR=#333399][B] آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی[/B][/COLOR][/FONT][/COLOR][/CENTER]
[COLOR=#1F1F1F][FONT=Tahoma]
و سپس آیینه از بغل بیرون آورد و تقدیم یوسف کرد و گفت : «اکنون جمال خود در آن ببین.»
[/FONT][/COLOR][CENTER][COLOR=#1F1F1F][FONT=Tahoma]
[COLOR=#333399][B]آینه هستی چه باشد نیستی
نیستی بگزین گر ابله نیستی[/B][/COLOR][/FONT][/COLOR][/CENTER]
[COLOR=#1F1F1F][FONT=Tahoma]
اساس عرفان آینه سازی دل است، چه آینه از خود هیچ نقشی ندارد اما نقش نماست، همیشه غیر خود ر ا نشان می دهد.
[/FONT][/COLOR][COLOR=#1F1F1F][FONT=Tahoma][COLOR=#808080] منبع:anjoman.tebyan.net[/COLOR][/FONT][/COLOR]