-
ميخشو بكوب سر زبون من!!
[COLOR=#000000][FONT=tahoma]يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفت ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گذاشته بود رو بيرون اورد تا بخوره.[/FONT][/COLOR]
[COLOR=#000000][FONT=tahoma]هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود كه سواري از دور پيدا شد. مرد طبق عادت همۀ مردم بفرمايي زد و از قضا سوار ايستاد و گفت: رد احسان گناهه[/FONT][/COLOR]
[COLOR=#000000][FONT=tahoma]از اسب پياده شد و به اين طرف و اون طرف نگاه كرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نكرد پرسيد:[/FONT][/COLOR]
[COLOR=#000000][FONT=tahoma]افسار اسبم رو كجا بكوبم؟[/FONT][/COLOR]
[COLOR=#000000][FONT=tahoma]طرفم كه از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت: ميخشو بكوب سر زبون من!!
منبع: سیمرغ
[/FONT][/COLOR]