پیرمرد بر روی تخت خوابیده بود. پرستاری بالای سرش ایستاده بود. « آقای امجد از اتاقتون راضی هستید؟ »
پیرمرد لبخندی زد و گفت : « آره دخترم. دستت درد نکنه. مگه اینکه ما مریض بشیم، بتونیم آقای دکتر رو ببینیم »
پرستار که خندهاش گرفته بود، گفت : « نفرمایید دکتر سرش خیلی شلوغه. یه بیمارستان و یه دکتر امجد »
در همین لحظه در اتاق باز شد، دکتر امجد با روپوشی سپید وارد اتاق شد. چند متری ویلچرش را حرکت داد و به بالای تخت پدرش رسید. « خوبی بابا جون ؟ »
پیرمرد چشمانش را بست و به سالهای گذشته فکر کرد...
***
وارد اتاق که شد سعی کرد لبخند بزند. از پیش پزشک میآمد. نزدیک تخت پسر خردسالش ایستاد. نگاهی به پاهی پسرش که زیر ملحفه پنهان بود، انداخت و دستی روی پاهای فرزندش کشید. میدانست پسرش متوجه لمس پاهایش نمیشود.
در این اتاق بیمارستان، دو تخت کنار یکدیگر بود. آن یکی تخت خالی بود. مادر ، نگاهی به همسرش انداخت و با همان نگاه، سوال خود را پرسید. مرد نیم نگاهی به پسرش انداخت و وقتی مطمئن شد که سرگرم هواپیمای توی دستش است، سری به علامت تاسف تکان داد.
پسر خردسال نگاهی به پدرش کرد و گفت : « بابا از بیمارستان رفتیم، میذاری دوچرخه داداش امیر رو سوار شم؟ دیگه بزرگ شدما»
پدر که نمیخواست پسرش اشک چشمانش را ببیند و به سمت پنجره رفت. پنجره را باز کرد و به بیرون خیره شد.
مادرش با صدای بلندی گفت: « سیاوش جان بابات گفت باشه دیگه » چند ساعت بعد که سیاوش به خواب رفته بود، پدر و مادرش روی نیمکت راهروی بیمارستان نشسته بودند و بی صدا اشک میریختند. ناگهان مرد بلند شد و زیر لب گفت : « من میرم خونه » و بی آنکه منتظر واکنش همسرش باشد ادامه داد : « میرم دوچرخه امیر رو رد کنم بره »
چند روز بعد که قرار بود سیاوش مرخص شود، پدرش با ویلچر کوچک قرمزی به اتاق سیاوش آمد. با خوشحالی گفت : « بیا سیاوش جون اینم دوچرخه ». سیاوش با ناراحتی گفت : « بابا این که دوچرخه نیست ». پدر با لبخندی گفت : « پسرم این از دوچرخه بهتره » و چند بار با خودش تکرار کرد: « امیدوارم! »
نگارنده: مرتضی رویتوند