🌿🌹🌿
حکایات_سعدی ✍
شیادی بر زلف سرش ، گیسوهایی بافت و خود را به شکل علویان در آورد ، با توجه به اینکه بافتن گیسو در آن عصر در میان فرزندان علی علیه السلام معمول بود. او با این کار ، خود را به عنوان علوی معرفی کرد و به میان کاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا به دروغ نشان دهد که از حج آمده و حاجی است و نزد شاه رفت و قصیده ای که سراینده اش شاعر دیگر بود خواند و وانمود کرد که آن قصیده را او سروده است .
شاه او را تشویق کرد و جایزه فراوان به او بخشید.
یکی از ندیمان شاه که در آن سال از سفر دریا باز گشته بود ، گفت :من این شخص را در عید قربان در شهر بصره دیدم و معلوم شد که او به حج نرفته و حاجی نیست .
یکی از حاضران دیگر گفت : من این شخص را می شناسم ، پدرش نصرانی بود و در شهر ملاطیه می زیست . بنابراین او علوی نیست .
قصیده او را نیز در دیوان انوری یافتند ، که از آن برداشته بود و به خود نسبت می داد.
شاه فرمان داد که او را بزنند و سپس از آنجا تبعید نمایند تا آن همه دروغ پیاپی نگوید.
او در این لحظه به شاه رو کرد و گفت : ای فرمانروای روی زمین ، اجازه بده یک سخن دیگر به تو بگویم ، اگر راست نبود به هر مجازاتی که فرمان دهی ، به آن سزاوار می باشم .
شاه گفت : بگو ببینم آن سخن چیست ؟
شیاد گفت :
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ
اگر راست می خواهی از من شنو
جهان دیده ، بسیار گوید دروغ
شاه با شنیدن این سخن خندید و گفت : او از آغاز عمر تاکنون سخنی راست تر از این سخن ، نگفته است .
آنگاه شاه دستور داد تا آنچه دلخواه آن شیاد است به او ببخشند تا او با خوشی از آنجا برود.