پدرم دلواپسِ آیندهی خواهرم است
اما حتی یکبار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی شاپ بروند ، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند !
خواهرم نگرانِ فشارِ کاریِ پدرم است
اما حتی یکبار هم نشده که خواستههایش را به تعویق بیاندازد تا پدر برای مدتی احساسِ آرامش کند !
مادرم با فکرِ خوشبختیِ من خوابش نمیبرد
اما حتی یکبار هم نشده که با من در موردِ خوشبختیام صحبت کند و بپرسد : فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند ؟
من با فکرِ رنج و سختیِ مادرم از خواب بیدار میشوم
اما حتی یکبار هم نشده که دستش را بگیرم ، با او به سینما بروم ، با هم تخمه بشکنیم ، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم
ما از نسلِ آدمهای بلاتکلیف هستیم
از یکطرف در خلوتِ خود ، دلمان برای این و آن تنگ میشود
از طرف دیگر ، وقتی به هم میرسیم لالمانی میگیریم !
انگار نیرویی نامرئی فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در موردِ دلتنگیمان بگوئیم !
تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم
یکدیگر را دوست میداریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوستداشتنمان را ابراز کنیم .