من و مادربزرگم
رابطه مادربزرگ و من در سالهای آخر عمرش آن طور که باید حسنه نبود. سر مسائل مختلف با هم کل کل میکردیم و همیشه آخرش میگفت" نمیدونم چی شد که این یکی اینجوری از آب در اومد". مادر بزرگ آدم معتقدی بود.
اعمال قبل و بعد از نمازش پیچیدگیها و ریزه کاریهای خاص خودش را داشت. اصلا به واسطه همین اعمال بود که تا آخر عمر بدن خیلی نرمی داشت و میتوانست سرش را از میان دایرهای که با پاهایش میساخت عبور بدهد.
بیشتر وقتها سر مسائل اعتقادی بحثمان میشد. آقا ما تا دهنمان را باز میکردیم مادربزرگ میگفت:« غیبت نکن مادر جون، فشار شب اول قبرت زیاد میشه.»من: 200 تومان از این بقالی ِ طلبکار شدیم. گفت پول خرد ندارم. همیشه میگه ندارم.
مادربزرگ: اِوا.. این قدر راحت غیبت نکن. ( چیزهایی زیر لب خواند و فوت کرد)
***
من: مادر جون، خاله اشرف زنگ زد گفتم سر نمازی.
مادربزرگ: خب چی گفت؟
من: گفت پارچه فاستونی پیدا نکرده …
مادربزرگ: باشه حالا غیبتشو نکن، خودم بهش زنگ میزنم.
من: /-:
***
مشکل اصلی آنجا بود که ما هم از خودش یاد گرفته بودیم و هر وقت کسی غیبت میکرد شاخکهایمان تکان میخورد. از قضا زندگی خودِ خدابیامرزش اصلا بدون غیبت کردن معنا و مفهومی نداشت.
با این حال حتی یک بار هم نمیپذیرفت که غیبت کرده و با هنرمندی تمام از مهلکه فرار میکرد.
مادربزرگ(پس از سلام و علیک گرم با سبزیفروش آن هم از پیادهروی آن طرف خیابان): مرتیکه بی انصافِ آشغال فروش.
من: مامان بزرگ غیبت؟! غیبت کردی الان.
مادربزرگ: وا! چی میگی تو. اوناهاش خودش اونور خیابون وایساده. این غیبته؟
***
مادربزرگ به خواهرش: وای این دختر فخری خانم اونقدر چاق شده اصلا آدم تعجب میکنه.
من: مادر جون غیبت نکن.
مادربزرگ: تو که نمیشناسیش. وقتی نشناسی عیبی نداره.
من: میشناسمش بابا. آش آورده بود در خونه دیگه.
مادربزرگ: نخیر، اون نبود.( به خواهرش چشمک میزند که سوتی ندهد)
من: فخری خانم یه دختر بیشتر نداره…. حالا به فرض که من نشناسم. خواهرتون که میشناسه.
مادربزرگ: نه اینم نمیشناسه (دوباره چشمک)
من: خودتون که میشناسینش.
مادربزرگ: یه بار دیگه بفهمم اینجوری آمار دخترای مردم رو داری اساسی باباتو میندازم به جونت.
***
مادربزرگ: شوهرش ماشاا... یه قدی دارهها. از اون درازای نتراشیده و نخراشیدس. عین نردبون دزدا میمونه. آدم به این دیلاقی تو عمرم ندیدیم.
من: مامان بزرگ جان! خب این غیبته دیگه.
مادربزرگ: دارم خوبشو میگم دیوانه. نشنیدی گفتم ماشاا...؟
***
مادربزرگ: شمسی خانم با اون همه مال و اموال آخرش چی شد؟
مُرد الان بچههاش دارن سر ارث میزنن توی سر و کله همدیگه.
من: غیبت نکن. روایت داریم که غیبت کردن مثل خوردن گوشت تن برادر مرده آدم میمونه.
مادربزرگ: وا! خدا رحمتش کنه، تو روی خودشم میگم. خرده برده ندارم من از کسی. بار آخرت باشه که واسه من روایت میاری…
داداش من اصلا دوزار گوشت به تنش بود که من بخورم؟ دوتا پاره استخون بود با یه مشت پوست و پشم و پیلی. آخرم از سوتغذیه مرد.
جسدش اون قدر زود تجزیه شد که شب هفتش یکی دیگه رو تو قبرش خاک کردیم.
من: اینم باز غیبت بود.
مادربزرگ: پاشو گمشو ازجلو چشمم نکبت. ( فرار کردم به سمت حیاط و مادربزرگ در ورودی را از پشت قفل کرد)