|
|
|
|
دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند.
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد.
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق.
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد: به حرمت برادرت تو را بخشيدم.
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست؟ ندا رسيد: آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ...
لیست موضوع های تصادفی این انجمن :
- مسابقه ثانیه ها را چگونه ارزیابی می کنید؟
- روزنامه های استان رصد می شوند!؟
- یادمون باشه که... .
- خودمان را دوست داشته باشیم
- ایمان بیاور
- فلسفه مورچه
- عمر گران میگذرد خواهی نخواهی
- ثانيه به ثانيه عمر را با لذت سپری کن!
- لیست کارهای خانه تکانی سال نو :
- 99 درصد سهام فیس بوک به کارهای خیریه اختصاص یافت
- بعضی از آدم ها....
هیچوقت به دستانم تا این حد دقت نکرده بودم
ناخنهایم یک خط در میان شکسته بودند و با لجبار همه را یکدست کوتاه کرده بودم دستانی که در اثر تابش آفتاب سیاه تر شده بود
و در اثر کار خانه کمی ضمخت
وقتی بهم رسیدیم دستان هم را به رسم دوستی فشردیم کنار هم در ماشین نشستیم کمی صحبت وبعد باز داستان دستان من
دستانم را لمس کرد و گفت انگشتاشو
خندیدم و گفتم مثل گردو فروشا سیاه شده
گفت مثل دستان زحمتکش یک مادر
2 کاربر از صدای رسا برای این مطلب تشکر کرده اند : ARMAN (2015-08-16),ن کیوانپور (2015-08-15)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)