روزهای اشغال خرمشهر به روایت یکی از بازماندگان
همه به نوعی دیگر زهرا حسینی، شخصیت اصلی کتاب «دا» را میشناسند؛ زنی از اهالی خرمشهر که با شروع جنگ و اشغال خرمشهر در آنجا ماند و به مبارزه پرداخت. اما روایت ما گرچه روزهای پرالتهاب ابتدایی جنگ در خرمشهر را حکایت میکند، اما بسیار متفاوت با داستان زن خرمشهری است. روایت ما، روایتی است از ناگفتههای جنگ که البته اینبار از زبان جوانی ۲۲ ساله، اهل تبریز بیان میشود؛ جوانی که با پشتسر گذاشتن اتفاقات عجیب سر از خرمشهر شلوغ و پرهیاهوی جنگزده درآورده است. خرمشهری که هنگام عزیمتش به او گفته بودند دیگر وجود ندارد و تمام راههای ارتباطی برای ورود به آن یا مسدود شده است یا نابود. اما او از همان ابتدا برای خود مسیری پیشفرض ساخته بود که به هیچوجه نمیتوانست از آن منحرف شود. صمد شفیعی از خاطراتش در روزهای خاص خرمشهر میگوید و روزهایی که فقط تعداد محدودی در آن حضور داشتند و تعداد انگشتشماری به جا ماندند تا از وقایع آن روزها بگویند و چند نفری هنوز در قید حیات هستند که میتوان همچنان به سراغشان رفت و آن روزها را با ایشان تجدیدخاطره کرد.
اپیزود دوم: از تبریز تا خرمشهر
نفسنفسزنان، خسته و از رمق افتاده از دور به سمت ما میآید. قد بلند و چهار شانه است، کمی میلنگد و در زیر نور آفتاب بهاری چهره خستهای که سن و سالش بیشتر از واقعیت وانمود میکرد به خوبی مشخص بود. وقتی به ما میرسد بعد از سلام و احوالپرسی گلایه میکند از کمکاری مسئولان برای جانبازان و اینکه با قلب مریض و تن مجروحش مجبور شده مسیر زیادی را از سربالایی پیاده بیاید تا به اینجا برسد. وقتی از جانبازان میگوید چهرهاش بیشتر در هم کشیده میشود. سعی میکنم موضوع را عوض کنم و برای شروع بحث خوشایندتری را برایش پیش بکشم. از او میپرسم اولینباری که مسجد جامع خرمشهر را دیده و با آن مواجه شده به چه زمان و چه وضعیتی بازمیگردد. برایم توضیح میدهد که قبل از شروع جنگ خرمشهر را دیده است و زیبایی این شهر و خوبی مردمانش را به خوبی به یاد داشته است. به دنبال آغاز بمبارانها در سال ۶۹ با پیگیری اخبار متوجه میشود که شهر درگیر شده است و همین خاطره خوش قدمهای وی را برای حرکت قوت میبخشد. یاد و خاطره خوب خرمشهر برایش انگیزهای میشود که به سمت این شهر حرکت کند. او تنها و بدون هیچ امکاناتی پا در مسیری میگذارد که نمیداند انتهایش چه خواهد بود. در مسیر سفر در تهران با مشکلات زیادی مواجه میشود که درنهایت با خوششانسی میتواند سوار قطاری که مقصدش اهواز بود، بشود. فضای قطار برایش فضایی مبهم و وهمآلود بود چراکه در بین مسافران قطار شایع شده بود که این قطار هیچگاه به مقصد نمیرسد. در پایانه اهواز با انبوهی از مردم مواجه میشود که تلاش میکردند از شهر خارج شوند. توصیف شفیعی از فضای جنگزده اهواز تنها به کلمه ترس منتهی میشد. او درنهایت به بیمارستانی میرسد که آمبولانسهایش مجروحها را از خرمشهر به اهواز منتقل میکردند. او سوار بر یکی از آمبولانسهای بیمارستان وارد شهر خرمشهر میشود اما در مرکز شهر مجبور است آن را رها کند و با پرسش از مردم برای یافتن مقری از نیروهای مردمنهاد درنهایت در روز سوم از شروع جنگ به مسجد جامع خرمشهر هدایت میشود و به مردمی که این مسجد را سنگر خود کرده بودند میپیوندد.
اپیزود سوم: مسجد خرمشهر آخرین ایستگاه مقاومت
با چشمان خود در فضای نامعلوم چیزی را جستوجو میکند و بعد با حالتی آشفته و با بیانی تند که تا حدودی هم با لهجه زیبای تبریزی ادغام شده بود توضیح میدهد که در آن زمان وسط صحن مسجد را به جمعآوری آذوقه اختصاص داده بودند. صحنهای را برایم توصیف میکند که مسجد را با تمام آنچه به زحمت جمع کرده بودند مجبور بودند ترک کنند و او نیاز به فرصت اندکی داشت تا آنها را آتش بزند تا نکند دشمن از یافتن آنها شاد بشود، اما آتش دشمن این زمان را در اختیارش نگذاشته بود. با حرکت دست به کمک توصیف فضای آن موقع مسجد میپردازد: «در گوشهای از حیاط مسجد بیمارستان صحرایی احداث کرده بودیم که به مداوای آسیبدیدهها و زخمیها میپرداختیم. گوشهای دیگر از حیاط به کار پخت و پز و تهیه غذا اختصاص داشت. مهمات جنگی را هم در اتاقی که از حیاط مسجد به سمت پایین پله میخورد جمعآوری میکردیم. خانههای پشتی مشرف به مسجد هم انبارهای سوختی ما را تشکیل میدادند.»
وقتی با کنجکاوی به سمتش برمیگردم و میپرسم «چرا مسجد؟» با قاطعیت میگوید: «مسجد جایگاه خیلی مهمی در مقاومت ما در شهر خرمشهر داشت چراکه در مرکز شهر بنا شده بود و بهعنوان مقر اصلی شناخته میشد.» میگویم مسجد بعد از جنگ چه شکلی بود؟ دستش را گنبدی شکل میکند و میگوید: «گنبد چندین بار مورد برخورد توپهای دشمن قرار گرفته بود و مقداری از آن تخریب شده بود. زمانی که مسجد به دست دشمن افتاد فضای روبهروی مسجد با خاک یکی شده بود و زمین پر بود از موانعی که ما ساخته بودیم و مانع از فرود چتربازها میشد؛ ساختمان خود مسجد هم پر بود از زخمهایی که بر اثر برخورد خمپارهها و تیرها به وجود آمده بود.»
اپیزود چهارم: نجات از مهلکه و افشاگری در تهران
در حال تصور صحنهای هستم که شهر دیگر سقوط کرده و در محاصره دشمن است. تنها پل ارتباطی با نیروهای خودی که از بهمنشیر میگذرد در تیررس مستقیم تانکهای دشمن قرار دارد. شفیعی به همراه همرزمش به تنهایی در مهلکهای که دشمن برایشان به وجود آورده است گیر افتادهاند و هیچ راهی به هیچ کجا ندارند. همرزم شفیعی با اصرارهای وی برای فرار از مسیر آبی مخالفت میکند. همرزم اصرار بر ایستادگی و مقاومت دارد اما شفیعی ترسیده است و منطق را بر فرار و کمک گرفتن میداند. چندباری تلاش میکند تا با کمک تیوپهایی که در دسترس قرار دارند از عرض رودخانه بگذرد و خودش را نجات دهد اما موفق نمیشود و دوباره به صحنه مبارزه بازمیگردد. بعد از بازگشت چشمش به لولههای زیر پل میخورد که میتوانست به واسطه آنها خود را از این مهلکه نجات دهد و خود را به آن سوی پل که محل تجمیع نیروهای ایرانی بود برساند. تصمیم میگیرد و حرکت میکند. هنگام عبور از عرض رودخانه توسط نیروهای عراقی شناسایی میشود و مورد هدف و تیراندازی قرار میگیرد اما با خوششانسی تمام به سلامت خود را به نیروهای ایرانی میرساند. بلافاصله خود را به آیتالله محمد صدوقی که از تهران برای بررسی وضعیت خرمشهر آمده است میرساند و با توصیف شرایط و وقایع خرمشهر برای آیتالله صدوقی به پیشنهاد وی به سمت تهران حرکت میکند تا به توصیف این شرایط و وقایع برای شخص امام خمینی (ره) بپردازد. او بعد از عزیمت به تهران و انجام رسالتش در نمازجمعه تهران قبل از خطبهها پای میکروفن میرود و با جدیت و صراحت به شرح و توصیف وضعیت خرمشهر میپردازد. سخنرانی او در آن روز نمازجمعه آن هفته را برای مردم تهران از یاد نبردنی کرد.
از او میپرسم که چطور این همه خاطره را با جزئیاتش به یاد دارد؟ میگوید «من دفترچهای داشتم که هر شب وقایعی را که در طول روز اتفاق میافتاد یادداشت میکردم. از توصیف چگونگی تیر خوردن یا شهید شدن بچهها بگیرید تا توصیف شرایط و منطقه. فکر کنم من تنها کسی هستم که در آن شرایط دست به چنین کاری میزد و همین یادداشتها باعث شده است که تمام حوادث با جزئیاتشان و اسامی دقیق افراد را به یاد داشته باشم.»
مسجد جامع خرمشهر، نماد مقاومت
پس از آغاز جنگ ایران و عراق در ۳۱ شهریور ۵۹ شهر خرمشهر به دلیل نزدیک بودن به مرز شلمچه، یکی از اولین نقاطی بود که مورد حمله ارتش بعثی عراق قرار گرفت. مدافعان شهر که اغلب از تکاوران کلاه سبز نیروی دریایی ارتش به فرماندهی ناخدا دوم صمدی (قهرمان دفاع از خرمشهر) و عناصری از لشکر ۹۲ زرهی اهواز و داوطلبان دانشکده افسری ارتش با همراهی مردم بومی و تعدادی دانشجو بودند، توانستند با حداقل امکانات نظامی و با استفاده از موقعیت آشنایی با منطقه، مدت ۳۵ روز در مقابل ارتش عراق مقاومت کنند و سرانجام ۴ آبان ۵۹ آخرین مدافعان شهر نیز به خاطر فشار زیاد ارتش بعثی عراق و کمبود سلاح و تجهیزات مجبور به عقبنشینی از شهر شدند. خرمشهر پس از ۵۷۸ روز (۱۹ ماه) اشغال توسط ارتش بعثی عراق، در سوم خرداد ۶۱ با حمله نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، ارتش جمهوری اسلامی ایران و نیروی مقاومت بسیج، طی چهار مرحله عملیات نظامی با عنوان عملیات بیتالمقدس پس از محاصره خرمشهر، بازپسگیری شد. مسجدجامع خرمشهر یکی از تنها ساختمانهایی بود که در این شهر، پس از بازپسگیری به صورت نیمهسالم باقی مانده بود و همچنین چون این مسجد در زمان مقاومت قبل از اشغال مرکز فرماندهی و تدارکات و گردهمایی مدافعان شهر بود، لقب نماد مقاومت را به خود گرفت که در حال حاضر نیز بین بازماندگان جنگ و علاقهمندان به تاریخ جنگ ایران و عراق به همین عنوان شناخته میشود.
برگرفته از فرهیختگان ـ زهرا سلیمانیاقدم