عمرى به تمناى وصال تو دويديم
بر جان، غم هجران تو را جمله خريديم
در شام بلاخيز فراقت به صد اندوه
بار غم هجران تو بر دوش كشيديم
در حسرت ديدار تو اى پادشه حسن
ما پيرهن صبر و تحمل بدريديم
از آتش دل در شب هجران تو چون شمع
صد قطره همى گشته و بر گونه چكيديم
بر درد فراق تو بسى صبر نموديم
از خصم زبون طعنهى بسيار شنيديم
تا كوى جماران تو را طوف نمائيم
اندر گذر وصل تو بر سينه خزيديم
كو آن قلمى تا كه دهد شرح غم ما
كاندر شب هجران تو عمرى چه كشيديم؟
هر چند كه رفتى و از آن لعل شكربار
جامى دگر از شربت حكمت نچشيديم
هر چند در اين دير كهن در غل و زنجير
مانديم و دگر باره تو را سير نديديم
هر چند كه بين خس و خاشاك بمانديم
و از گلشن تو غنچهى اميد نچيديم
هر چند كه با داس زمان درگذر وصل
ما كِشتهى اين عمر گران را درويديم
ليكن ز رهِ عشق تو ما باز نگشتيم
پيوند وفادارى خود را نبريديم
امروز به يمن تو همه مشعل راهيم
بر شام تباهى نفس صبح سپيديم
بر خرمن بيدادگران شعلهى خشميم
بر فصل زمستان زمان پيك اميديم
گر قفل جهالت زده شد بر دل انسان
با لطف تو امروز بر اين قفل كليديم
بيمى به دل خويش نداريم كه دايم
در سايهى الطاف خداوند حميديم