یکی از دوستان دوران کودکی یوسف به دیدن او آمد. نخست از خاطرات گذشته گفت و حسد برادران را نسبت بدو برشمرد. یوسف روبه دوستش کرد و گفت :
عار نــَبوَد شیر را از سلسله
نیست ما را قضای حق گله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیر سازان میر بود
پرسش دیگر آن دوست از یوسف این بود که «در چاه و سپس در زندان چگونه بودی، حتما خیلی بر تو سخت گذشت !» یوسف پاسخ داد : «ببین دوست من، ماه را بنگر. درست است که در آخر ماه کوچک و کوچکتر می شود ولی دوباره از نو طلوع می کند و بزرگتر می گردد و قرص تمام می شود.» مثال دیگر، بگویم :
گندمی را در زیر خاک می کاریم، گندم می روید و خوشه می دهد، خوشه را می کوبیم و سپس آسیابش می کنیم و از آن آرد می سازیم و نان می پزیم. در این مرتبه آن را به زیر دندان می فشاریم و به معده می فرستیم. از آن عقل و جان و فهم حاصل می آید، مرتبه بعد آن ها را از درون محو می کنیم عشق حاصل می شود. عشق موجب می شود تا عاشق در معشوق محو و فنا شود و از مرتبه سکر به صحو و هوشیاری بعد از مستی و به معرفت کلی برسد.
دوست یوسف چنان محو استدلال های عقلانی و معنوی یوسف قرار گرفته بود که یادش رفت از ارمغان خود حرفی بزند . یوسف به او گفت : «هین چه آوردید تو ما را ارمغان ؟»
در این جا مولانا از این ارمغان پلی می زند به ارمغان انسان در برابر خدا که اعمال پسندیده ی ما گرچه در برابر دریای لطف او قطره هم نیست ولی گویا نیاز ما که هست.
گفت من چند ارمغان جستم تو را ارمغانی در نظر نامد مرا
چگونه قطره را تقدیم دریا کنم ؟ چگونه زیره به کرمان ببرم ! هر چه آرم لایق درگاه تو نیست، تو همه چیز داری، حسن تو آفتاب است که در همه جا تابان است.
لایق آن دیدم که من آیینه ای
پیش تو آرم چو نور سینه ای
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی
و سپس آیینه از بغل بیرون آورد و تقدیم یوسف کرد و گفت : «اکنون جمال خود در آن ببین.»
آینه هستی چه باشد نیستی
نیستی بگزین گر ابله نیستی
اساس عرفان آینه سازی دل است، چه آینه از خود هیچ نقشی ندارد اما نقش نماست، همیشه غیر خود ر ا نشان می دهد.
منبع:anjoman.tebyan.net