جهانگرد دانشمندی به کاخ هارون الرشید آمد و گفت : « معمایی دارم که هیچ دانشمندی نمیتواند در این شهر جواب آن را بدهد. »
هارون، دانشمندان را به قصر دعوت کرد. جهانگرد، معمایی را که در دست داشت، روی زمین گذاشت و با آن دایرهای کشید. همه با تعجب به او نگاه میکردند و منتظر بودند. جهانگرد چیزی نگفت. هارون گفت : « خب، بعد چی؟ »
مرد گفت : « من سوالم را پرسیدم. هر کس جواب بگوید، خوش حال میشوم. »
کسی چیزی نفهمید. جهانگرد، لبخند تمسخرآمیزی کرد و با غرور به هارون نگاه کرد.
هارون گفت : « تو یک روز مهلت بده، فردا صبح جواب این معما را خواهی شنید. »
همان شب، یکی از دانشمندان به نزد بهلول رفت و ماجرا را تعریف کرد. صبح شد. بهلول به قصر آمد. هارون، درم یان درباریان و دانشمندان، بهلول را دید و گفت : « این دیوانه، این جا چه میکند؟ »
جهانگرد گفت : « نکند این دیوانه ژندهپوش، عاقلترین و داناترین شماست؟ »
بهلول جلوتر آمد و گفت : « معمایت را بگو. »
جهانگرد با عصا دایرهای روی زمین کشید. بهلول، عصا را از دست مرد گرفت و دایره را به دو قسمت تقسیم کرد. مرد، دایره دیگری کشید. بهلول عصا را گرفت و دایره را به چهار قسمت تقسیم کرد.
مرد روی زمین نشست و پشت دستش را روی زمین گذاشت و انگشتانش را به سوی آسمان گرفت.
بهلول نیز در کنارش نشست و دستش را برعکس مرد، با کف روی زمین گذاشت و پشت دستش را بالا برد. ناگهان مرد از جابر خاست و گفت : « آفرین ! آفرین بر تو ! » سپس رو به هارون کرد و گفت : « قدر این مرد را بدان ! » و بعد خواست که از قصر بیرون برود. هارون گفت : « باید جواب معمایت را بگویی و بعد بروی. »
او با دست بهلول را نشان داد و گفت : « تا او را دارید به من چه نیازی است؟ »
همه چشمها به بهلول دوخته شد. بهلول گفت : « معمای سادهای بود. منظور از دایره اول، زمین است. من دایره را به دو قسمت تقسیم کردم. یعنی زمین دو نیم کره است. او دایره دوم را رسم کرد و من آن را به چهار قسمت تقسیم کردم. یعنی یک قسمت، خشکی و سه قسمت آن، آب است. مرد دستش را روی دایره گذاشت و انگشتانش را به طرف بالا گرفت. منظورش علت رشد درختان و گیاهان بود. من دستم را برعکس روی زمین گذاشتم و پشت آن را بالا گرفتم. با این کار، تابش خورشید و بارش باران را نشان دادم. به او فهماندم که رشد درختان و گیاهان به این دو بستگی دارد. »
بهلول این را گفت و به طرف در قصر رفت. هارون گفت : « بایست تا پاداش بگیری. »
بهلول، درباریان را نشان داد و گفت : « سکه هایت را به این بیچارهها بده که از من نیازمندترند. »
و بعد از قصر بیرون رفت.