|
|
|
|
سر خستهام را بر دو بالشت میگذارم
و به تمام مخلوقات روز التماس میکنم بگذارند بخوابم.
نیمه شب است، اما آنجا که تویی باید سحر باشد.
ضربان نبض پرشتابرتر از نور سفر میکند.
تو بر کدام سو سر گذاردهای؟
حس میکنم دست راستم
پناه صورت توست؛
لبخندت، لبخند آشنایی ست
که اگر قرار باشد به جنگ بروم با خود می برم.
حالا دوباره مثل روزی که یکدیگر را دیدیم خوشبختم
نمیدانم جوانم یا پیر
اما سر بیآشیانهام کنار سر توست
بر یک بالشت.
ویرایش توسط بهمن پور : 2013-08-24 در ساعت 10:12
لیست موضوع های تصادفی این انجمن :
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)