كتاب خبرنگار جنگي خاطرات خانم مريم كاظم زاده
نگاهي به كتاب «خبرنگار جنگي» نوشته رضا رييسي: مرز ميان خاطره و داستان
كتاب «خبرنگار جنگي» خاطرات خانم مريم كاظم زاده كه به كوشش رضارئيسي و توسط انتشارات «يادبانو» وارد بازار كتاب شده است،
مريم كاظم زاده، دانشجوي يكي از دانشگاههاي انگليس در سال ۵۷ به فرانسه مي رود و با امام خميني ديدار مي كند. پس از اين ملاقات از فرانسه به ايران بازمي گردد. او با پيروزي انقلاب رسماً حرفه خبرنگاري را در روزنامه انقلاب اسلامي آغاز مي كند.
علاقه به مسائل سياسي و طبيعت حادثه جو، كاظم زاده را مشتاق جريان كردستان مي كند و بدين ترتيب به عنوان اولين زن خبرنگار جنگي تن به خطرمي دهد و به ميان ماجراهاي پرالتهاب و نفسگير مي رود. خبرها و گزارش هاي او كه شاهد عيني درگيريهاي نيروهاي مدافع انقلاب و ضدانقلاب است، به روزنامه ارسال و چاپ مي شود. كاظم زاده در كوران حوادث با شهيد دكتر چمران آشنا مي شود و سپس با گروه شهيداصغر وصالي برمي خورد. گروهي شهادت طلب موسوم به «دستمال سرخها» كه براي دفاع از موجوديت انقلاب همگي دستمال سرخ به گردن بسته بودند تا عهد جان خود را با شهدا فراموش نكنند.
مريم كاظم زاده ـ به رغم مخالفتها ـ با اين گروه همراه و از نزديك شاهد جنگهاي چريكي و جنگ و گريزهاي پرمخاطره و مهيج مي شود. ازدواج خانم كاظم زاده با شهيداصغروصالي در همين دوران اتفاق مي افتد و زندگي مشترك اين زوج در ۲۸آبان ۵۸ مصادف با ظهر عاشورا با شهادت اصغروصالي پايان مي پذيرد. در اين مدت كوتاه گروه «دستمال سرخها» يكي پس از ديگري به عهد سرخ خود وفا مي كنند و شهداي ديگر نيز پس از شهيد اصغر وصالي به او مي پيوندند.
اين وقايع و اتفاقات حوالي آن، با روايت مريم كاظم زاده كتاب «خبرنگار جنگي» را به جمع كتابهاي ماندني خاطرات دفاع مقدس افزوده است. اگرچه به عقيده منتقدين، اين كتاب ۲۳۵صفحه اي مي بايست كامل تر عرضه مي شد.
***
«خبرنگار جنگي» كتاب خوبي است. داستان- خاطره اي نوشته رضا رييسي كه بر اساس روز هاي پر فراز و نشيب زندگي و مجاهدت هاي خانم مريم كاظم زاده در دوران انقلاب و پس از آن در سال هاي جنگ تحميلي به رشته نگارش در آمده است. اين كتاب از سوي انتشارات ياد بانو و با حمايت بنياد حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس به زيور نشر آراسته شده و در هشتمين جشنواره انتخاب كتاب سال دفاع مقدس نيز مورد تقدير قرار گرفته است.
نويسنده در مقدمه كوتاه ابتداي كتاب، در قالب يادداشتي كاملاً احساسي، ماكت مينياتوري كوچك اما دقيق و مؤثري از وقايع زندگي خانم كاظم زاده را به خوانندگان عرضه كرده و اين كار تا حدود بسياري توانسته است ذهن مخاطبان را براي درك و پذيرش هرچه افزون تر ماجراهاي گاه شگفت انگيز ارائه شده در متن روايت مهيا كند.
«وقتي شنيدم خانم مريم كاظم زاده آن دختر دانشجو از انگليس رهسپار پاريس مي شود تا از نزديك امام خميني(ره) را ببيند و درس و دانشگاه را رها كرده و به ايران باز مي گردد، وقتي گفتند درهاي زندان اوين به دست مردم انقلابي ايران باز شد و اصغر وصالي آن جوان ريز نقش مبارز از حبس ابد نجات يافت، وقتي برايم تعريف كردند كه چه طور عده اي از جوانان انقلابي به طور اتفاقي يكديگر را در سنگر هاي گوناگون انقلاب پيدا كردند، وقتي فهميدم كه گروه دستمال سرخ ها به فرماندهي اصغر وصالي تشكل يافت، وقتي از چگونگي پيوستن خانم مريم كاظم زاده به گروه دستمال سرخ ها سر در آوردم و شرح ازدواج او با اصغر وصالي و ماجراي لحظه به لحظه شهادت او و بيشتر اعضاي گروه را از زبان خودش شنيدم؛ جمله اي از آخرين نوشته هاي مرحوم دكتر شريعتي را به ياد آوردم:
«نمي دانم كه در طرح بزرگ خدا، من چه نقشي دارم و چه سرنوشتي ولي اين قدر مطمئنم كه بي هيچ نيست.»
هركتابي، به هر حال، كاستي ها و توانمندي هايي دارد؛ كاستي ها و توانمندي هاي كوچك و بزرگي كه آنها را مي بايد در تناسب با كاستي ها و توانمندي هاي جامعه پيرامون نويسنده اثر مورد سنجش و داوري قرار داد. اما گذشته از برخي ويژگي هاي مثبت و منفي، خصيصه اي كه به عنوان داستان- خاطره اي با موضوع وقايع انقلاب و خاصه جنگ تحميلي مي تواند امتياز اصلي و اساسي كتاب «خبرنگار جنگي» به شمار آيد، خصيصه اي است تكنيكي. خصيصه مشخصي كه كتاب «خبرنگار جنگي» را در مرز ميان خاطره و داستان كاملاً متعادل نگاه مي دارد و نسبت به آثار مشابه از تمايز و قابليت در خوري برخوردار مي كند. زيرا در ساليان اخير، اغلب آثاري كه در زمينه وقايع جنگ و در قالب داستان- خاطره به رشته نگارش در آمده اند، عمدتاً فقط نامي از «داستان» و داستان پردازي را يدك مي كشند و به معناي درست و دقيق كلام، هرگز هيچ يك از ويژگي هاي تكنيكي يك اثر داستاني را در متن هاي ياد شده نمي توان سراغ گرفت.
يكي از مهم ترين عناصري كه نويسنده كتاب «خبرنگار جنگي» پيوسته خود را در به كارگيري آن ملزم دانسته است، عنصر تعليق است. در واقع، رئيسي در لحظه لحظه روايت، مخاطبان خود را با اين پرسش دراماتيك و داستاني رو در رو ساخته كه بعد چه خواهد شد. پرسشي كه شكل گيري آن در ذهن مخاطب و طرح پي درپي و مكرر آن در بيش تر بخش هاي كتاب، سبب شده است تا روايت داستان- خاطره «خبرنگار جنگي» علاوه بر داشتن كششي مناسب و به قاعده، پيوسته از ضرباهنگي متعادل نيز برخوردار باشد؛ و اين همان خصيصه مهمي است كه ماهيت روايي اثر را تضمين مي كند و كتاب را در مرز ميان خاطره گويي و قصه پردازي متعادل نگه مي دارد. از ياد نبايد برد كه كتاب با چنين جملات پر كششي آغاز مي شود:
«در روزنامه معمول نبود خانم ها شب در تحريريه بمانند. اما اين روال، پس از مدت ها بحث و گفت وگو با سردبير، شكست. نخستين شبي كه نوبت من بود، ساعت يازده تلفن زنگ زد. از زندان قصر بود. گفتند قرار است چند نفر را اعدام كنند و درخواست خبرنگار كردند...» ص۱۱
ترديدي نيست كه بر مبناي موضوع روايت، كه به وقايع انقلاب و جنگ تحميلي ارتباط دارد، آغاز داستان با چنين واقعه و با چنين فضاي غير معمول و البته جذابي، نه يك آغاز اتفاقي كه شروعي است كاملاً سنجيده، آگاهانه و حساب شده. شروعي كه دست راوي را براي طرح افكندن حس تعليق مورد نياز روايت كاملاً باز نگه مي دارد و در ادامه نيز حتي در اغلب لحظه ها بدان دامن زده مي شود. جالب تر اين كه نويسنده در ميانه همين حس تعليق ابتدايي روايت، حتي از شگرد تعليق در تعليق هم مدد گرفته و از اين طريق، جذابيت و كشش فزاينده اي را در داستان- خاطره «خبرنگار جنگي» ايجاد كرده است:
«برايم جالب بود با كساني كه چند ساعت ديگر اعدام مي شوند صحبت كنم...» ص۱۱
رئيسي، در همان صفحه هاي آغازين، با مروري شتابان به كاراكتر زندانيان اعدامي، فضا سازي روايت را به اوج مي برد و در ميانه چنين فضاي غريبي مخاطب را نيز با خود به پيش مي كشاند.
«چند نفر متهم؛ همه مرد و يك زن، به جرم فساد اجتماعي قرار بود اعدام شوند... قيافه يكي از آنها ناجور بود. به او عباس گاوكش مي گفتند. مردي چارشانه و درشت اندام بود. ترس سرش نمي شد... زني هم كه در بين آنها بود، اصرار داشت امشب مرا نكشيد. موقع اعدام، عباس گاوكش مانع بستن چشم هايش شد و كمي قبل از اجراي حكم با صداي بلند زد زير آواز... سپس رفتند سراغ تنها زني كه در ميان جمع بود. زن بناكرد به التماس كردن. ترسيده بود و تقاضا مي كرد يك شب ديگر به او مهلت بدهند، اما حكم صادر شده بود. آمدند سراغ من. تكه پارچه اي سياه به دستم دادند. گفتند: «چشم هايش را شما ببند».
شنيدم يكي از پشت سر ندا داد: «اگر ببندي بعدها روحش تو را آزار مي دهد.»
يكباره دستم لرزيد و جازدم. دستمال را انداختم و عقب كشيدم...»ص۱۲
نكته اينجاست كه با توجه به موضوع اصلي روايت، ايجاد چنين فضاي به اصطلاح دلهره آوري به لحاظ موضوعي، تا حدود بسياري نامربوط جلوه مي كند، اما گذشته از اين كه نويسنده بخوبي از پس ارتباط برقرار كردن ميان فضاي ياد شده و موضوع اصلي روايت برمي آيد، در ضمن، نگاه او به عنصر فضاسازي در اين گونه بخش ها، نگاهي است كاملاً كار بردي. به اين معنا كه استفاده نويسنده از فضاهاي به ظاهر بدون ارتباط، در حقيقت يك شگرد روايتي كاملاً سنجيده و دقيق و در عين حال در خدمت ساختار روايت است. به اين ترتيب، خواهيم ديد كه در لحظه اي كاملاً مناسب، نويسنده موفق مي شود تا ميان فضاي پر از تعليق آغاز روايت و فضا و موضوع محوري اثر ارتباط منطقي و ساختاري برقرار كند:
«... آن شب زندان قصر يك تجربه بود. رشته خبرنگاري برايم بسيار جذاب و با اهميت بود. جوان بودم و پر جنب و جوش. هميشه به دنبال ناشناخته ها و كشف حقايق بودم. سابقه اش بر مي گردد به دوران دبيرستان. اما اين آرزو برايم دور مي نمود. به خاطر جو خانوادگي. جو اجتماع و...»
پيش از پيروزي انقلاب در انگليس بودم و درس مي خواندم. از آن جا به فرانسه رفتم و با امام خميني(ره) روبه رو شدم. فرصتي شد تا به صورت سؤال مكتوب از امام(ره) بپرسم ورود يك زن به وادي خبرنگاري درست است يا نه! امام هم جواب دادند:
«مشروع است به شرط رعايت حجاب» ص۱۳
در واقع، نويسنده علاوه بر اين كه از اين فضاي ابتدايي براي ايجاد حس تعليق مدد جسته، در ضمن به نوعي نيز كوشيده است تا ويژگي هاي شخصيتي قهرمان اصلي و يا راوي روايت را براي خوانندگان تشريح كند و از اين طريق ذهن او را براي رسيدن به درك و دريافت افزون تر از اقدام هاي شگفت انگيز قهرمان زن كتاب آماده كند:
«من ... بيشتر عكاسي مي كردم، اما چون در صفحات، عكس زياد كار نمي شد، وارد گروه خبرشدم. در شرايط بعد از انقلاب عمده خبرها حول و حوش مسائل سياسي بود. من هم تجربه كسب مي كردم. آن قدر مستقل نبودم كه پاي چاپ يك خبر بايستم. كنجكاوي، شور و هيجان و تازگي موضوع برايم اهميت داشت. به نوعي حادثه جويي هم بخشي از اين خواسته ها بود. مثل جريان كردستان، اين واقعه به سرويس ما ارتباطي نداشت. مربوط بود به سرويس شهرستان ها، اما من اصرار به رفتن داشتم...»ص۱۳
و به اين ترتيب، آن فضاي غريب، دلهره آور و پر از تعليق ابتداي روايت، در اينجا به شكلي كاملاً منطقي و باور پذير به موضوع اصلي كتاب كه همانا وقايع جنگ تحميلي است ورود پيدا مي كند.
اما همان گونه كه در ابتداي نوشته حاضر اشاره شد، «خبرنگار جنگي» نيز همچون هر اثر مكتوب ديگري كاستي هايي دارد. از جمله بي دقتي هايي كه نويسنده در به كارگيري زباني پيراسته و مناسب اثر مرتكب شده، گاه سبب مي شود تا خواننده با جملاتي مواجه شود كه به لحاظ دستوري نادرست است و در نتيجه ارتباط وي را با مفاهيم ارزشمند نهفته در روايت تا حدودي با مشكل روبه رو مي كند.
«آنها براي پاكسازي حاشيه مرز و روستاهايي كه ضد انقلاب در خانه هاي آنان پناه گرفته بود مي رفتند.» ص۷۸
«طبق عادت رفتم تا جلو بشينم...»ص۷۹
«جواب داد: «فقط خدا مي تونه كمك كنه... اگرم زنده بمونه فلج ميشه، بينايي اش رو از دست ميده.»ص۲۲۷
«در گزارشات مسئولان آمده بود..»- ص۱۴
«شانزده نفري را كه قبلاً ... دستگير شده بودند و كميته جوتي ياران از آنها دفاع كرده بود را آزاد كرد...»ص۳۴
«طول مسير نگاهي به ساعت خود انداختم...»ص۶۰
«طول مسيرحرفي زده نمي شد...» ص۸۱
«اصغر وصالي و جهانگير نيز كنار جاده روي زمين خوابيده بود.» ص۹۹
«مي گفت باباش كشاورز»ص۱۰۸
«در همان ماه نخست جنگ، با اصغر سفر كوتاهي به تهران داشتيم.»ص۱۹۷
«جواني كه دستگير شده بود، مدام قسم و آيه مي گفت كه در اين ماجرا دخالتي نداشته است.»ص۱۵۷
«امير تفرشي هم عادت خاص خود را داشت. بچه اي مؤمن و دلسوز.»ص۱۶۸
«... اما فرداي روز بعد دريافتيم اين حكايت تفاوت بسياري با شرايط كردستان دارد.» ص۱۸۶
با توجه به ارزش و اعتباري كه در مقوله فرهنگ و ادبيات دفاع مقدس نهفته است به نظر مي رسد كه تلاش نويسندگاني همچون مؤلف كتاب «خبرنگار جنگي» براي جذابيت بخشيدن به اين قبيل آثار، مي تواند به افزايش مخاطبان و خوانندگان كتاب هاي منتشر شده با موضوع فرهنگ، هنر و ادبيات دفاع مقدس بينجامد و اقبال اقشار كتابخوان را از اين دسته آثار و به طور مشخص خاطرات و گزارش هاي مربوط به دوران جنگ تحميلي افزايش دهد.
قسمتی از کتاب
دو روز بعد در مراسم ختم جهانگیر شرکت کردم، به نظر می رسید آخرین دیدار من با اصغر وصالی و گروه دستمال سرخ ها باشد، اما وقتی به خانه بازگشتم اصغر با من همراه شد. خودم پشت فرمان نشسته بودم. احساس کردم حرفی برای گفتن دارد، اما قادر نیست به صراحت بیان کند.... دست آخر همه چیز را در یک جمله خلاصه کرد:«با من زندگی میکنی؟» به شدت یکه خوردم. چه می توانستم بگویم.
**** و قسمتی از آخرهای کتاب****
موقع شستن اصغر، به صورتش بوسه زدم. پیشانی و سر و صورتش را خودم شستم. وقتی او را در کفن پوشیدند، روی کفن آیاتی از قرآن نوشتم. وقتی جمعیت دور قبر او جمع شدند، نگران شدم. می خواستم او را خودم دفن کنم. اما راه باز شد. چه طور، نمی دانم. راه باز شد. رفتم جلو. کفش هایم را کندم. وارد قبر شدم و ... .
نويسنده: كاوه بهمن
روزنامه ايران