|
|
|
|
ابری و کبود ، پر از اشتیاق باران و باریدن .
فرقی نمیکند که گرفتار باشیم یا ازاد ، پولدار باشیم
یا بی پول . این دلتنگی چنان به تنهایی مان شبیخون میزند
که ارام و قرار از کف ما می رباید و احساس میکنیم
هیچ چیز نمی تواند ما را به ارامش برساند .
انگار دنبال گمشده ای میگردیم ، گمشده ای که از روز
ازل او را میشناسیم . کسی که در دل و جانمان و در تار و پودمان نهفته است.
پیوسته صدایش را می شنویم ، اما در بسیاری از اوقات
فراموشش میکنیم و از او رو بر میگردانیم .
بعضی وقتها انقدر در خودمان غرقیم و ساکن
که نه کلمه ای و نه اشاره ای می تواند ما را
به خود بیاورد . حتی اگر در شیپور قیامت هم بدمد ،
باز از پیله ی غفلت بیرون نمی اییم . چنان الوده عصیان می شویم
که بهشت و جلوه های زیبای ان را نمی بینیم .
چه سخت و اندوهبار است میان افتاب قدم زدن ، اما نور و گرمای
ان را حس نکردن .
بعضی وقتها چنان از خود بیگانه می شویم که دیدار اشنایان
ما را به وجد نمی اورد وحتی در فصل بهار هم گل از گلمان نمی شکفد .
انقدر از هویت و فطرتمان فاصله می گیریم که به سکوت و ظلمت مطلق میرسیم .
ما باید او را همیشه در کنارمان و در دلمان حس کنیم .
باید صدایش را بشنویم و روز به روز تازه تر شویم .
فقط اتش عشق اوست که می تواند پروانه ی روح ما را
به ارامش برساند . فقط عطر گل روی اوست که می تواند تحمل
این خاکدان تیره و پست و فانی را برای ما اسان کند .
باید او - ان لایزال مهربان - را بر سطر سطر دفتر
زندگیمان بنشانیم و جز به نام و یاد او دم و قدم نزنیم .
اگر چنین کنیم ، هیچ بلا و حادثه ای نمی تواند ما را پریشان کند .
فرشتگان هر روز منتظرند که رشته دوستی ما و خداوند را
گره بزنند و شادمانه ملکوت را لبریز از نور کنند .
نباید زیاد انها را منتظر بگذاریم . باید دست
دوست - جاودانه و بی همتا - را به گرمی بفشاریم و قدم در
راهی بگذاریم که به بارگاه سبز او می رسد ...
با آنکه تنها بودم ولی چشمانم به دنبال آشنا یی می گشت...
انسانم آرزوست...
ویرایش توسط بهمن پور : 2015-01-15 در ساعت 01:28
کاربران زیر به خاطر این پست از شما تشکر کرده اند : : بهمن پور (2014-12-29)
کاربران زیر به خاطر این پست از شما تشکر کرده اند : : کیانا (2014-12-29)
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
اما نه جوهر داشتم ، نه کاغذ
و نه حرفي براي نوشتن.....
مي خواستم از قلبهاي تهي بنويسم
از تمام نامهرباني ها
و
از گذشته هايي که همه به باد سپردند.....
دلم مي خواست از عشق بنويسم
اما چيزي براي نوشتن نداشت....
صداي زوزه باد را مي شنوم
صداي پر شدن نفسها از خاکستر
ابرهاي خاکستري و درخت بي برگ
و گلداني که نظاره گر ريختن گلبرگهايش بود ....
خيلي وقت بود که دلم مي خواست بنويسم
از کوزه گري که گلش خشک شد
از نقاشي که رنگش تمام شد
از باغباني در کوير
و از تو....
که آمدي ، ولي باز رفتي....
ولي نتوانستم....
کاربران زیر به خاطر این پست از شما تشکر کرده اند : : کیانا (2014-12-29)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)