شناسنامۀ خانوادگى یار آفتاب، آن مقدار که خود مىداند به اختصار و تصرف چنین است: پدرم حاج میرزا محمد ثقفى از علماى تهران بود و من متولد سال 1333 قمرى هستم. پدرم 29 یا 30 ساله بود که به فکر افتاد براى ادامۀ تحصیل به قم برود. در آن زمان من تقریباً نُه سال بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و پنج سال در آنجا ماندگار شدند، اما من نزد مادر بزرگم ماندم. در واقع، من از اول نزد مادر بزرگم مانده بودم و با او زندگى مىکردم. من فرزند اول پدر و مادرم بودم. وقتى آنان به قم مىرفتند، دو خواهر داشتم که یکى از آنان فوت شده است، و نیز دو برادر. پدرم خوش تیپ و شیک و خوش لباس بود. مثلاً در آن زمان، پوستین اسلامبولى مىپوشید و از خانه بیرون مىرفت و همۀ طلاب تعجب مىکردند. با وجود این، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ایمان و متدیّن. یادم است که پدرم اجازه نمىدادند ما بدون چاقچور به مدرسه برویم. کفشهایمان هم بایستى مشکى و ساده و آستین لباسمان هم بایستى بلند مىبود. اصلاً تجمل را دوست نداشت و روحیۀ ملاها را داشت. حضرت امام(س) همیشه مىگفتند: پدر شما خیلى ملاست، خیلى با فضل و با علم است، ولى حیف که رشتۀ ملایى در دستش نیست. پدرم تألیفاتى هم داشتند. همان طور که گفتم، من با مادر بزرگم زندگى مىکردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانى مىگفتیم. زمانى که خانوادهام در قم بودند، من و مادر بزرگ، هر دو سال یک مرتبه به قم مىرفتیم. دو شب هم در راه مىخوابیدم. یک شب در علىآباد و یک شب هم در جاى دیگر. پدرم در قم خانۀ آبرومندى در کوچۀ آسید اسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانۀ بزرگى بود که اندرونى و بیرونى و حیاطى خوب داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبرى بود. مادرم که ماهى سىتومان درآمد داشت، ما را به مدرسه فرستاد. آن زمان مدرسهاى که در آن دروس جدید تدریس مىشد، کلاسى داشت که بیست شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد کسانى که مىتوانستند ماهى پنجریال بدهند، خیلى کم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشکان، تاجرها یا مجتهدان به مدرسه مىرفتند. ما سه خواهر بودیم که به مدرسه مىرفتیم. خواهرهایم در قم درس مىخواندند و من در تهران. خلاصه، تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد. همان طور که گفتم، در آن مدتى که خانوادهام در قم بودند، ما چند بار به آنجا رفتیم. یک بار ده ساله بودم، یک بار سیزده ساله و یک بار هم چهارده ساله. دفعۀ آخر، پدرم از مادر بزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادر بزرگم مىخواست پس از پانزده روز به تهران برگردد، چون عید بود. پدرم خواهش و تمنا کرد: «من قدسى جان را سیر ندیدم. بگذارید دو ماه پیش من بماند. ما تابستان به تهران مىآییم و او را مىآوریم.» بالاخره مادر بزرگم راضى شد و من با اینکه راضى نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصدیق ششم را گرفته بودم. پدرم با دبیرستان رفتن من مخالف بود، چون روحیهاش متجدد نبود. در آن زمان، دبیرستان براى دخترها کم بود و او مىگفت: «چون در دبیرستان معلم مرد است، فراش مرد است و بازرس مرد است، نرو.» خلاصه، ایراد مىگرفت و من هم نرفتم. چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم. در مدت این پنج سال، پدرم در قم دوستانى پیدا کرده بود که یکى از آنان آقاروحاللّه بودند. هنوز حاجى نشده و مرد نجیب، متدین، باسواد و زرنگى بودند. پدرم ایشان را که با من دوازده سال تفاوت سنى داشت و با آقا جانم هفت سال، پسندیده بود. یکى دیگر از دوستان پدرم آقاى سید محمدصادق لواسانى بود که به آقا روحاللّه گفته بود: «چرا ازدواج نمىکنى؟» ایشان هم که 26ـ 27 سال داشتند، گفته بودند: من تا کنون کسى را براى ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمىخواهم زن بگیرم. به نظرم کسى نیامده است. آقاى لواسانى گفته بودند: «آقاى ثقفى دو دختر دارد و خانم داداشم مىگوید خوباند.» بعدها آقا برایم تعریف کردند که: وقتى آقاى لواسانى گفت که آقاى ثقفى دو دختر دارد و از آنها تعریف مىکنند، مثل اینکه قلب من کوبیده شد.