مهربانی را به نگاه نا مهربانت خواهم آموخت
که طنین قلبت
را آهنگی آشناست!
ای شهزاده مغرور شبهای تب دار
سرمای غرورت را به من بده
روشنی جانم از تو!
در تو خواهم پیچید
و عشق مرا و تو را به سرزمینهای دور خواهد برد
مرزی میان هستی و نیستی
وهم و رویا
و تمنای حضور
یزدان گنه آلود من!!
عشق را به تو آموختن خواهم!
که بی تو مرا سببی نه!
گریزی شاید!
اما ...
سپیدمی تو را به شهر خاکستریم رویاهای محالم خواهم برد
و در چشمانت شعرهایم را خواهم خواند
چنان که تو اکنون!
و آنگاه قلبت از عشق لبریز خواهد شد
وآنگاه "تمنای حضور" شور فراق را سراسر ساز خواهد کرد!