خواستم دل بكارم، برق در خرمنم نیست
آمدم جان ببازم، هیچكس دشمنم نیست
كاشكی غیرتی بود، تا تن از سر بگیرم
از كسی جز سر خویش، منتی گردنم نیست
باده برده دلم را، آب هم ساحلم را
پیكرم رفته بر باد، زیر پیراهنم نیست
جان من بیقرارست، قصد ماندن ندارد
عابری بود و رد شد، جان من در تنم نیست
من اگر دورم از تو، ننگ بیآبروییست
شوق برگشتنم هست، روی برگشتنم نیست
زندگانی ازین دست، كار بیهودهای بود
خواستم خو كنم لیك، آب در هاونم نیست
مردم از بس شمردم، میلههای قفس را
شوق صیاد دارم، خوف جان كندنم نیست
*****
سحر از پیكر شبنم پر طاووس را برداشت
ستاره خم شد از ایوان شب، فانوس را برداشت
چه بادی میوزد از سمت شببوهای ربانی
موذن در سماعش برقع ناقوس را برداشت
عبای رعد با تسبیح، از دوش فلك افتاد
سر سجاده، باران ذكر یا قدوس را برداشت
كویر آرام شد، شانه زد گیسوی جنگل را
زمین از دوش خود تابوت اقیانوس را برداشت
درخت آینه در حال تجدید تولد بود
نسیم آسیمهسر، خاكستر ققنوس را برداشت
درخت «انالله راجعون» میخواند و رد میشد
فقط از قاب بركه پیكری معكوس را برداشت
*****
انسان امیر كشور تنهایی خودست
خلوتنشین معبد یكتایی خودست
پیداست مثل روز كه گم كشته، آدمی
گم كشته است و در پی پیدایی خودست
این فتنهها ز میوه ممنوعه برنخاست
آدم اسیر فتنه حوایی خودست
هر كس كه حسن داشت، شهید جمال شد
قالی به دار رفته زیبایی خودست
ای صاحب جمال! به آیینه دل مبند
آیینه محو نقش تماشایی خودست
عزت به حسن نیست، به مستوری است و ناز!
یوسف عزیز ناز زلیخایی خودست
ای بوی پیرهن كه ز مصر آمدی، بدان!
یعقوب در تدارك بینایی خودست
روز از غروب خواهش سرخاب میكند
شب شانهخواه گیسوی یلدایی خودست
واعظ كه روی منبر خود شرع میفروخت
صورت فروش ذات هیولایی خودست
مقصود رفتن است، بیابان بهانهایست
مجنون غبار محمل لیلایی خودست
از كوه و دشت میگذرد رود بیقرار
او سرسپرده دل دریایی خودست
*****
خواندیم خدا را به تظاهر، ناگه هبل از آب درآمد
افسوس دعامان كه دغا شد، مكر و دغل از آب درآمد
برخوان كریمان اگر آیی، آن به كه زبان بسته درآیی
ما زهر از او خواسته بودیم، اما عسل از آب درآمد
از بس كه لطیف است گل ما، چون آینه پیداست دل ما
آن راز كه در سینه نهفتیم، ضرب المثل از آب درآمد
این وهم وجود عدم آلود، اندازه یك پلك زدن بود
شام ابد از خواب پریدیم، صبح ازل از آب درآمد
یك چند در این ساحل راحت، با خویش زدم لاف شجاعت
آنك صدف از شوق شهادت، سر در بغل از آب درآمد
با خصم اگر گرم نشینی، باید ز تنت زخم بچینی
ما بر شتر صلح نشستیم، جنگ جمل از آب درآمد
این چامه چنان عمر جوان مرگ، شرمنده كوتاهی خویش است
چون بود مرا قصیده، اما غزل از آب درآمد
*****
هله ..! والصبح اذا تنفس، در شرب مدام بازست
خم دوشینه جان بر لب شد، قدح تازهای نیازست
هله ساقی! بیا به میدان، قدحی پر كن و بگردان
بده آن می كه تن كند جان، این مجازیست كه مجازست
هان بخوان ای هزاردستان! مرا باسم خدای مستان
كه در آیین میپرستان، رقص و آوازمان نمازست
من اگر تاركاصلاتم، چه گمان میبری به ذاتم
من پرستشگر صفاتم، كه حقیقت همان مجازست
مردم از دست هوشیاری، كی برایم جنون میاری
هان مریزی و كجمداری، نازنین آخر این چه نازست
هركه از خود خبر ندارد، دست از باده بر ندارد
شب مستی سحر ندارد، شب گیسوی می درازست
ساقی از باده كن خضابم، كه نویسد در ثوابم
هان از آن باده كن خرابم، كه در آبادی حجازست
گر كه مست می الستی، خامشی پیشه كن كه هستی
كه سكوت است رمز مستی، كه سراپای باده رازست
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: tehrooz.com