به انجمن سبک زندگی ایرانی اسلامی خوش آمدید

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    هم کار کاربر طلایی
    تاریخ عضویت : جنسیت Jan 2013
    صلوات : 6592 دلنوشته : 9
    سلامتی امام زمان
    نوشته ها : 7,813 تشکر : 409
    مورد تشکر: 2,299 مرتبه تشکر شده در 1,632 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 105 وبلاگ : 14
    وبلاگ
    14
    صدای رسا آنلاین نیست.

    فرهنگ نداشته شهرنشینی ما







    متولیان فرهنگی باید برای ارتقای فرهنگ شهروندی برنامه ریزی کنند


    استادی داشتیم که همیشه توصیه می کرد اگر در جمعی مشغول سخنرانی کردن بودید، هیچ وقت صحبت های خود را با گفتن این جمله که اجازه دهید داستانی را برای شما بگویم یا اجازه دهید مثالی بزنم ادامه ندهید.

    استدلالش هم این بود که شاید یکی مزه پراکنی کند و از وسط جمعیت بانک برآورد که اجازه نمی دهیم، آن موقع چه خاکی بر سرتان می ریزید؟ ده، دوازده سالی از آن زمان می گذرد و طی این مدت همیشه این گفته استاد آویزه گوش من بوده، تا در زمان سخنرانی قطعا به کار گیرم ولی افسوس و صد افسوس که از آن موقع تا به حال حسرت یک سخنرانی به دل من مانده است.



    ● شباهت من و نیوتن

    می گویند نیوتن وقتی سیبی از درخت به زمین افتاد پی به جاذبه زمین برد و مخترع ماشین بخار وقتی به کتری در حال جوش نگاه می کرد به کشفش رسید و من وقتی که پوشک کثیف یک بچه پروازکنان به شیشه جلوی خودروام چسبید، موفق به کشف ۳ نکته مهم شدم، سوم این که وجود شیشه جلو برای خودروها تا چه اندازه مهم و حیاتی است، دوم این که ما چقدر آدم های با فرهنگی هستیم و در نهایت اولین و مهم ترین کشف من این است که دیگر نگران اتمام ذخایر نفتی کشور عزیزمان نیستیم، چون کالای صادراتی جایگزین نفت را پیدا کردیم، ما می توانیم از طریق فروش لوح های فشرده آموزش فرهنگ شهرنشینی به مردم تمام دنیا درآمدی معادل درآمد فروش نفت را داشته باشیم.



    ● ماجرای تهران گردی

    هر چقدر که بگوییم ما آدم های بافرهنگی هستیم و از فهم و کمالاتمان تعریف کنیم، باز هم کم گفته ایم، اما چه شد که این موضوع کهنه و نخ نما فرهنگ نداشته شهرنشینی به ذهن من خطور کرد؟

    همه چیز از یک تهران گردی شروع شد هر چند این تهران گردی هم بد مرضی است که به جان ما افتاده، اما برای من هم فال است و هم تماشا.

    از اول داستان بگویم، تصمیم گرفتم سری به خیابان ها و کوچه های تهران بزنم که شاید سوژه نصفه و نیمه ای پیدا کنم و کارم راه بیفتد، پس رفتم تهران گردی، البته متفاوت با گذشته، این بار نه با اتوبوس و تاکسی و پای پیاده، بلکه با ماشین خودم!

    خیلی وقت بود که خیابان های تهران را در روشنایی روز ندیده بودم، فکر پیدا کردن سوژه نگاهم را به اطراف دقیق تر کرده بود، فکر نمی کردم سوژه ای پیدا کنم اما الی ماشاءالله از هموطنان عزیز که نصف بیشتر کارهایشان سوژه بود! از تاکسی گرفتن و دویدن دنبال تاکسی و پارک دوبله و آویزان شدن به میله های اتوبوس و ریختن آشغال در معابر و داد زدن و دادن القاب مختلف به همدیگر و بد و بیراه گفتن به ماشین های در حال عبور و درگیر شدن با یکدیگر و پرتاب آب دهان در امتداد ۴ جهت اصلی و بوق زدن های بی مورد و تنه زدن آدم ها به همدیگر و لایی کشیدن ماشین ها در خیابان های کم عرض و ویراژ دادن اتوبوس ها با شبه آدم های آویزان در آن و لباس های بیگانه با فرهنگ ما و ماجرا هایی شبیه پرتاپ پوشک از شیشه ماشین که قبلا عرض کردم و... وضعیت رانندگی موتورسواران عزیز که خود یک فاجعه به تمام معنی بود، ذوق مرگ! شده بودم از این همه سوژه و نمی دانستم اول در مورد کدام یک از آنها بنویسم که یکدفعه دیدم بالای پل پارک وی هستم، همانجا بود که نگاهم به مردم و کارهای آنها تغییر کرد، نه که از بالا (به خاطر ارتفاع پل) به قضایا نگاه می کردم همه چیز فرق کرده بود، طرز فکرم حداقل هفت، هشت متری ارتقا پیدا کرده بود، به همین دلیل خیلی راحت فهمیدم که همه این مسائل به هم ارتباط دارند، در همین آن صدایی در گوشم پیچید که مرد حسابی پوشک بچه و محتویات داخل آن چه ربطی به مثلا پارک دوبله دارد؟

    بعد از این سوال سکوت همه جا را فرا گرفت، جنبنده ای تکان نمی خورد و کسی پلک هم نمی زد، نفس ها به شماره افتاده بود، همه منتظر پاسخ من بودند، خوشبختانه هنوز بالای پل بودم و سطح فکر من هم هنوز بالا بود! پس سریع گفتم: «همه اینها مربوط به فرهنگ نداشته شهرنشینی ماست» همان صدا این بار محکم تر گفت: «پس تو هم فهمیدی» و من پشتم لرزید.

    چون اصولا فهمیدن چیز خوبی نیست. اجازه دهید داستانی را با ذکر این نکته که تمام شخصیت های آن واقعی هستند برای شما تعریف کنم، (حالتان گرفته شد، نه؟ صدایتان به من نمی رسد که بگویید نه نمی گذاریم، خاطره ای که اول مطلب برای شما گفتم حتما یادتان هست!) و اما داستان ما از اینجا شروع می شود که ...

    ... فعلا داستان را نمی گویم، اصرار نکنید نمی گویم، اصلا بی خیال، ما امروز داستان گفتنمان نمی آید! خودتان را اذیت نکنید، ادامه مطلب را بخوانید.



    ● ارتباط شیشه ماشین با زیرسیگاری

    اصلا مگر تقصیر ماست که شیشه ماشین ها از زیرسیگاری آن بزرگ تر است؟ خوب شما هم اگر جای یک ته سیگار بودید ترجیح می دادید از شیشه ای به آن بزرگی از ماشین خارج شوید یا در زیرسیگاری کوچک آن له شوید؟ باید خوردو سازهای عزیز ما خودروی طراحی کنند که داخل آن سطل زباله های بزرگی باشد که این گونه مسائل پیش نیاید، ما خودمان دیدیم که یکی از همکاران ما یک سطل زباله داخل خودرواش گذاشته بود و همیشه آشغال هایش را آن تو می ریخت و سطل زباله را ساعت ۹ شب دم در منزلشان می گذاشت.

    به دلیل وجود همان سطل زباله این همکار ما نه تنها ته سیگارش را از شیشه ماشین به بیرون پرتاب نمی کرد، بلکه?اصلا سیگار نمی کشید!

    تصور می کردید وجود یک سطل زباله ناقابل تا این اندازه در فرهنگ آدمیان اثر گذار باشد.



    ● مردم بی فرهنگ سرزمین دور


    اصلا این مشکلات همه جای دنیا هست، یک بار که اشتباها ما را برده بودند به یک جای خیلی خیلی دور، فهمیدیم مردم بی فرهنگ آنجا چقدر بی سواد و بی عرضه اند! یک هفته در خیابان های آنجا چیزهای دیدیم، که بازگوکردن هرکدام از آنها به اندازه صدها لطیفه خنده دار است، اصلا حیف از این همه ماشین های آخرین مدل که زیر پایشان بود، هیچ کدامشان بلد نبودند لایی بکشند با کاربردهای کشیدن ترمز دستی ماشین در حال حرکت هم بیگانه بودند، موتورسوارهای آنها هم به جای آن که کلاه های موتورسواری خود را به فرمان موتورشان آویزان کنند اشتباها کلاه را روی سرشان گذاشته بودند!

    مردمان بی کار آنجا سیگارهای خود را در جاسیگاری و زباله های خود را در سطل زباله می ریختند، از همه بدتر ایستگاه مترو و صف اتوبوس آنها بود، همه مثل بچه های کلاس اولی پشت سر هم می ایستادند و سوار اتوبوس یا مترو می شدند، مردمان آنجا فشار زیادی را تحمل می کردند و از ترسشان دم نمی زدند، بیچاره ها به خاطر ریختن زباله داخل خیابان جریمه می شدند، آنها خیلی بدبخت بودند و هرچقدر هم سعی می کردیم با زبان شیرین و سلیس فارسی ارشادشان کنیم فایده ای نداشت و فقط می گفتند: «no understand »



    ● می دانیم و عمل نمی کنیم

    نور به قبرت ببارد شاعری که گفتی: «شهر ما، خانه ما» اگر چه از دیوان ننوشته این شاعر همین تک بیت در دسترس است، اما به اندازه سایر دیوان های موجود در دنیا محبوبیت دارد! راستی چرا ما شهر را خانه خودمان نمی دانیم (از این بگذریم که ما اصلا خانه ای نداریم و کل شهر را مثل خانه خودمان می دانیم) .

    نمی دانم چه بگویم، فقط مطمئنم که ما همه این چیزها را می دانیم و عمل نمی کنیم، می دانیم پرتاب زباله از شیشه ماشین و ریختن آشغال در معابر نادرست است، اما باز هم انجام می دهیم، می دانیم لایی کشیدن با خودرو و موتور خطرناک است و باز هم می کشیم، می دانیم تنه زدن به دیگران بی ادبانه است اما باز هم می زنیم، الفاظ بد و رکیک را خوب می شناسیم اما باز هم به کار می بریم، می دانیم پارک خودرومان جلوی پارکینگ مردم یا دوبله کنار خیابان چه مزاحمت هایی را برای دیگران ایجاد می کند اما باز هم هرجا دلمان بخواهد پارک می کنیم، می دانیم و می دانیم و همه چیز را می دانیم اما عمل نمی کنیم، شاید هم درست آموزش ندیده ایم اما انصافا برای درست شدن وضعیت فرهنگی خودمان منتظر تغییر دیگران نباشیم و مدام از روی دست دیگران کار های بدشان را تقلید نکنیم، ضمنا درخصوص تغییر فرهنگ رفتاری دیگران دست به اجتهاد نزنیم.



    ● داستان ما و لاک پشت ها

    لطفا بیایید از خودمان شروع کنیم هر چند که حکایت ما هم شده حکایت همان لاک پشت هایی که می خواستند به پیک نیک بروند، می دانم داستان لاک پشت ها را نشنیده اید پس بخوانید.

    یک روز لاک پشت ها تصمیم گرفتند به پیک نیک بروند، از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه موارد کند عمل می کنند ۷ سال طول کشید تا آماده سفر شوند، بعد از ۷ سال خانواده لاک پشت ها خانه را به قصد پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند، بالاخره در دومین سال سفر خود مکان مناسب و خوش آب و هوایی را برای اقامت پیدا کردند، حدود ۶ ماه مشغول تمیز کردن محوطه بودند، اما سبد پیک نیکشان را که باز کردند تازه متوجه شدند که همراه خود نمک نیاورده اند و می دانید پیک نیک بدون نمک هم یعنی فاجعه، بعد از یک بحث طولانی جوان ترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد، اما لاک پشت کوچولو گفت: «فقط به یک شرط می روم که تا برگشتن من کسی چیزی نخورد»، بقیه لاک پشت ها قبول کردند و لاک پشت کوچولو برای آوردن نمک راهی شد، ۳ سال گذشت... ۵ سال... ۷ سال گذشت، ولی لاک پشت جوان هنوز برنگشته بود، پیرترین لاک پشت که دیگر نمی توانست تحمل کند ساندویچی برداشت و شروع کرد به خوردن، در این هنگام لاک پشت کوچولو فریادزنان از پشت بوته بیرون پرید و گفت: «دیدید؟ می دونستم منتظر من نمی مونید، حالا که اینجوری شد من هم نمی روم نمک بیاورم.»

    نتیجه غیراخلاقی داستان این است که بعضی از ما کل زندگیمان صرف انتظار کشیدن برای این می شود که دیگران به تعهداتی که از آنها انتظار داریم عمل می کنند یا نه ؟ و آنقدر نگران کارهایی هستیم که دیگران انجام می دهند، که عملا خودمان هیچ کاری انجام نمی دهیم، اما بدون نتیجه اخلاقی که نمی شود، پس نتیجه اخلاقی این داستان و کل این مطلب این است که اگر قصد داشتید به پیک نیک بروید حتما همراه خود نمک ببرید.

    اگر همین یک نتیجه را هم از کل مطلب بگیرید ما رسالتمان را انجام داده ایم و شما هم برای خودتان اسپند دود کنید تا خدای نکرده با این همه هوش و ذکاوت چشم نخورید.

    منبع:روزنامه جام جم

  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •