به انجمن سبک زندگی ایرانی اسلامی خوش آمدید

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    هم کار کاربر طلایی
    تاریخ عضویت : جنسیت Jan 2013
    صلوات : 6592 دلنوشته : 9
    سلامتی امام زمان
    نوشته ها : 7,813 تشکر : 409
    مورد تشکر: 2,299 مرتبه تشکر شده در 1,632 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 105 وبلاگ : 14
    وبلاگ
    14
    صدای رسا آنلاین نیست.

    زندگینامه عماد خراسانی

    عمادالدین حسنی برقعی ، معروف به عماد خراسانی شاعر مشهور خراسان در سال ۱۳۰۰ و در مشهد به دنیا آمد و از دوازده سالگی سرودن شعر را آغاز کرد، در جوانی "شاهین" تخلص می کرد. سپس تخلص " عماد" را برگزید(تخلص عماد خراسانی را فریدون مشیری برای او انتخاب کرده بود و قبل از آن با تخلص «شاهین» یا «شاخص» شعر می‌نوشته است) او زندگی سراسر عاسقانه یی داشت و همین عشق و شوریدگی غزلهای او را بر سر زبانها انداخت. عماد یک بار در زندگیاش ازدواج کرد اما همسرش هشت ماه بعد درگذشت. او از سال ۱۳۳۱ در تهران ساکن شد و تا آخر عمرش تنها زندگی کرد.

    عماد شاعر عاشقانه هاست؛ عشق در شعر او کیفیتی خاص و عمری پایدار دارد، از این روست که وقتی از عشق سخن می گوید از ژرفای روح و جان خویش بانگ بر می آورد. عماد در اکثر قالب های کلاسیک شعر فارسی اشعار زیبا و ارزشمندی آفریده است. غزل های ناب و قطعات و مسمط های ترکیبی و مثنوی های زیبا، مجموعه اشعار او را کامل می کنند.

    عماد خراسانی شاعر معاصر ایرانی صبح سه شنبه 28بهمن پس از یک دوره بیماری در 82 سالگی در تهران درگذشت. و پيكر وي در مشهد تشييع و در جوار آرامگاه فردوسي و مهدي اخوان ثالث، به خاك سپرده شد.


    پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست
    حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست
    اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظری است
    گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست ... عماد خراسانی



    گرچه مستیم و خرابیم ، چو شبهای دگر
    باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
    امشبی را که در آنیم ، غنیمت شمریم
    شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر... عماد خراسانی



    عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
    هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
    معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
    حیرت این همه افسانه اگر بگذارد
    همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
    یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد
    شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
    لیک پروانهء دیوانه اگر بگذارد
    شیخ هم رشتهء گیسوی بتان دارد دوست
    هوس سبحهء صد دانه اگر بگذارد
    دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
    چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد عماد خراسانی



    ما به درگاه تو با بخت سیاه آمده ایم
    شکر وصد شکر ز بیراهه به راه آمده ایم
    نه پی سیم و زر و ملک و سپاه آمده ایم
    نه پی تخت و نه دنبال کلاه آمده ایم
    ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
    از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم عماد خراسانی



    برخیز تا پناه به میخانه ای بریم
    دست ز عمر شسته به پیمانه ای بریم
    مستانه گر که بر سر ما جام بشکنند
    خوش تر که رنج صحبت فرزانه ای بریم
    از چرخ شکوه ،قصه ی بیهوده گفتن است
    دیوانگی است شکوه ای به دیوانه ای بریم
    آن سان شدم ملول که گر وجه می رسد
    این پنج روزه خانه به میخانه ای بریم
    آنجا هم ار نشد که شوم ،همتم کجاست
    چون جغد،آشیانه به ویرانه ای بریم عماد خراسانی



    بر ما گذشت نيک و بد اما تو روزگار
    فکری به حال خويش کن اين روزگار نيست! عماد خراسانی



    چون زیر خاک تیره شدم یاد من بکن
    هرجا که حلقه دیدی، دستی به گردنی
    دانی که آگه است ز حال دل عماد
    آن برزگر که آتشش افتد به خرمنی عماد خراسانی



    تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
    حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
    نیست دیگر بخرابات خرابی چون من
    باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد
    حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
    زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد
    پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
    نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد
    آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
    بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد... عماد خراسانی



    چندی است تند، می گذریم از کنار هم
    ظاهر خموش و سرد و نهان بیقرار هم
    رخسار خود به سیلی می سرخ کرده ایم
    چون لاله ایم هر دو بدل داغدار هم
    او را غرور حسن و مرا طبع سربلند
    دیری است وا گذاشته در انتظار هم...
    چشم من و تو راز نهان فاش می کند
    تا کی نهان کنیم غم آشکار هم
    ای کاش آن کسان که بهشت آرزو کنند
    عاشق شوند و با مه خود گفتگو کنند... عماد خراسانی



    گیرم گناه از من و گیرم خطا ز تو
    کوته به بوسه عاقبت این ماجرا کنیم...
    دنیا وفا ندارد و ایام اعتبار
    عاشق نئیم و رند بخود گر جفا کنیم
    فصل بهار میگذرد ای بهار من
    باز آ که سوخت طاقت صبر و قرار من عماد خراسانی



    هر که جز پیمانه با من بست پیمانی، شکست
    نیست بیجا گر که می بوسم لب پیمانه را
    با وجود عشق از من عقل می خواهد فقیه
    وای بر آنکس که بوسد دست این دیوانه را عماد خراسانی



    دوستت دارم و دانم كه تويي دشمن جانم
    از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
    غمم اين است كه چون ماه نو انگشت نمايي
    ورنه غم نيست كه در عشق تو رسواي جهانم
    دم به دم حلقه اين دام شود تنگتر و من
    دست و پايي نزنم خود ز كمندت نرهانم
    سرپر شور مرا نه شبي اي دوست به دامان
    تو شوي فتنه ساز دلم و سوز نهانم
    ساز بشكسته ام و طائر پر بسته نگارا
    عجبي نيست كه اين گونه غم افزاست فغانم
    نكته عشق ز من پرس به يك بوسه كه داني
    پير اين دير جهان مست كنم گر چه جوانم ...
    گر ببيني تو هم آن چهره به روزم بنشيني
    نيم شب مست چو بر تخت خيالت بنشانم
    كه تو را ديد كه در حسرت ديدار دگر نيست
    "آري آنجا كه عيان است چه حاجت به بيانم؟ عماد خراسانی



    مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا
    درس غم داد در این مدرسه استاد مرا
    دل من پیر شد از بس که جفا دید وجفا
    ندهد سود دگر قامت شمشاد مرا
    آنچه می خواست دلم چرخ جفا پیشه نداد
    وآنچه بیزار از آن بود دلم ،داد مرا
    غم مگر بیشتر از اهل جهان بود که چرخ
    دید و سنجید وپسندید وفرستاد مرا
    در دلم ریخت بس بر سر هم غم سر غم
    دل مخوانید،خدا داده غم آباد مرا
    زندگی یک نفسم مایهء شادی نشده است
    آه اگر مرگ نخواهد که کند شاد مرا
    ترسم از ضعف،پریدن ز قفس نتوانم
    گر که صیاد،زمانی کند آزاد مرا
    آرزوی چمنم کم کمک از خاطر رفت
    بس در این کنج قفس بال و پر افتاد مرا
    یک دل و این همه آشوب و غم و درد عماد
    کاشکی مادر ایام نمیزاد مرا عماد خراسانی



    هر چه خواهم که سر خویش کنم گرم به کاری
    گل به چشمم گل آتش شود و باده بلایی...
    هیچ کس نیست در این دشت مگر کوه که آن هم
    انعکاس غم ما هست گرش هست صدایی...
    ماکه رفتیم به دریای غم و باده ولی نیست
    این همه جور سزای دل پرخون ز وفایی...
    هر چه کردم که بدانم چه سبب گشت غمش را
    نه من و نی دل و نی عقل رسیدیم به جایی... عماد خراسانی



    قصه کوتاه کن ای ناصح و از ما بگذر
    یکدم از عمر گرانمایه هدر نتوان کرد عماد خراسانی



    دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
    از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
    غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
    ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
    دمبدم حلقه این دام شود تنگتر و من
    دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم... عماد خراسانی



    منبع: جملات زیبا
    ویرایش توسط صدای رسا : 2013-06-07 در ساعت 09:34

  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •