به انجمن سبک زندگی ایرانی اسلامی خوش آمدید

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    هم راه کاربر طلایی
    تاریخ عضویت : جنسیت Jul 2013
    نوشته ها : 1,501 تشکر : 0
    مورد تشکر: 157 مرتبه تشکر شده در 137 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 0 وبلاگ :
    سیده فاطیما آنلاین نیست.

    خاطرات خوش دوران سربازی

    نویسنده : محسن آخوندی - ساعت ٦:٤٥ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۳۱ شهریور ،۱۳٩٠
    باغرود، پادگان شهید هاشمی نژاد، آشخور، در رجبی پور


    چهارشنبه ساعت 11 صبح رفتیم پادگان و دیدیم حدود صد نفری اومدند و هر دوسه نفری دارند با هم صحبت میکنند.

    ما هم گشتیم ببینیم مجید خرم که روز اولی که اومده بودم و باهاش آشنا شدم را پیدا میکنم یا نه ...

    که اون هم نیومده بود

    بعد به خطمون کردن و بعد از کمی معطلی یه آقایی اومد و گفت برای اعزام روز یکشنبه ساعت 2:30 دم در پادگان رجبی پور باشید که برای آموزشی برید نیشابور!

    و بعد گفت که وسیله هم با خودتون زیاد نیارید که همه چی بهتون میدن و فقط وسایل شخصی مثل مسواک و شونه! (آخه مرد حسابی کسی که میره آموزشی شونه میخواد برای چی!!؟؟) و یه وعده هم شام برای خودتون بیارید.. بعد گفت حالا میتونید برید خونهاتون!

    ما هم اومدیم خونه و ادامه دادیم به خداحافظی از فامیل که

    اگر بار گران بودیم رفتیم

    اگر نا مهربان بودیم رفتیم

    با بچه محل ها و گربه های کوچه و گنجشکها و کلاغها و حتی کرم خاکی های باغچه هم خداحافظی کردیم کسی ندونه انگار داشتم میرفتم سفر آخرت!

    هرکی هم که ما رو میدید بهمون میگفت آشخور میخوای بری آش بخوری!!

    تا اینکه روز یکشنبه 1382/02/21 فرا رسید

    صبح وسایل را آماده کردم

    البته چیز زیادی برنداشتم

    فقط چون تجربه داداشام بود برای خودم گت شلوار درست کردم که بعدا خیلی به دردم خورد

    حوالی ظهر بود که بابام با ماشین اصلاح افتاد به جون موهای بلند ما و همه را از ته با 2 زد

    کله ام برق میزد مثل نور افکن شده بود یجواریی شده بودم روشن کله ! نه روشن فکر!!

    یه دوش گرفتیم و آخرین ناهار را هم با خانواده خوردیم و کلی هم شاد بودم برای اینکه میخوام دوران جدیدی را آغاز کنم {این را بی اغراق میگم} حدود ساعت 2 بود که میخواستم از خونه بزنم بیرون که یهو پسر عمه ام (رضا) با یه پراید اومد دم خونمون که بهش گفتم منو برسون تا پادگان، بعد از کمی خوش و بش داداشم (محمد) اومد و سه تایی عازم شدیم و رفتی در رجبی پور ستاد مشترک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

    رسیدیم دم پادگان دیدم یوهو چقدر آدم اونجاست و نزدیک سیصد نفر سرباز میخوان برن سربازی سه چهار برابرش خونواده ها اومدن برای بدرقه ؛ بلبشویی بود و بعضی از خونواده ها گریه هم میکردند که واقعا خنده دار بود و خجالت آور...!

    بعد از خداحافظی از محمد و رضا رفتم تو پادگان که اونجا مجید خرم و یکی دو نفر دیگه که چهره ای میشناختم دیدم و باهم رفتیم تو صف نشستیم

    یه مدت که گذشت گفتند برید سوار اتوبوس ها بشید و ما هم باهم رفتیم تو یه اتوبوس از نوع بنز و من با مجید کنار هم نشستیم

    قبل از اینکه سوار اتوبوس بشیم سربازای ستاد بهمون میخندیدند و میگفتند آشخورها را ببینید چ.. ماه خدمت!! اصطلاحات جالبی را میگفتند که برای خودش یه فرهنگ لغت بود! مثلا میگفتن پایتو بگو بخندیم! که ما نمی فهمیدیم یعنی چی!؟ بعد فهمیدیم پایه خدمت یعنی ماهی که برای خدمت اعزام شدیم و ما برج 2 سال 82 اعزام شده بودیم یکی میگفت بچه های من هستند که منظورش این بود که اون اردیبهشت سال 81 اعزام شده بوده و ما که سال بعد اعزام شده ایم بچه خدمتی اون میشدیم...

    کم کم اتوبوس ها آماده حرکت شدند و بعد از یک آمار گیری حرکت کردند و خانواده ها که بیرون ایستاده بودند برای بچه هاشون دست ت*** می دادند. اتوبوس ما تقریبا آخرین اتوبوسی بود که از ستاد می اومد بیرون.

    بالاخره رفتیم سمت نیشابور

    اتوبوس ها نکه ساعت نمی زدند گوله کرده بودند و چنان از هم سبقت میگرفتند که انگار رالی اتوبوس هاست و برو بچی که تو اتوبوس ما بودند هرکس حرفی می زد و تیکه ای مینداخت. البته اول هرکس خودشو معرفی میکرد و میگفت که از کجا امریه داره. فقط من بودم که از دژبان کل امریه داشتم. و رو این اساس من شدم محسن دژبان!

    کلی خنده بود انگار نه انگار که داریم می ریم سربازی

    البته بودند کسایی که یه جورایی برای خانواده و دوست و محل دلشون تنگ میشد و تو خودشون بودند و بغض کرده بودند؛ ولی خود من نه که به کسی و چیزی وابستگی نداشتم عین خیالم نبود

    از تهران که اومدیم بیرون بچه ها به عقب بر میگشتند و تهران را نگاه میکردند و با گریه و فریاد میگفتند تهران خداحافظ ما داریم میریم(البته با مسخره بازی)

    یکی هم شعر "روزای روشن خداحافظ" را میخوند و بچه ها هم باهاش هم نوا میشدند

    کلا خوش بودیم

    تو راه یه جا نگه داشتند تا یه آبی به سر و صورتمون بزنیم و دست به آبی بریم

    شب هم تو یه رستوران بین راهی قبل از دامغان ایستادیم که نماز بخونیم و شام بخوریم

    هرکسی یه چیزی آورده بود و من هم شامی با خودم برده بودم و به بقیه تعارف کردم و البته بقیه هم تعارف کردند و در آخر نفهمیدیم چی خوردیم چون خیلی سلف سرویس شده بود و تنوع خیلی بالا بود!

    بعد دوباره سوار شدیم و دوباره مسخره بازی و ... شروع شد تا اینکه گفتیم کم کم بخوابیم که معلوم نیست فردا چی سرمون میخواد بیاد

    بین شاهرود و سبزوار هم راننده زد بغل که خودش هم بخوابه

    ساعت 4 بود که دوباره حرکت کرد و تو راه برای نماز یه مسجد ایستاد و بعد از نماز گوله رفت تا نیشابور

    حدود ساعت 7:30 صبح بود که رسیدیم پادگان شهید هاشمی نژاد در باغرود
    ویرایش توسط بهمن پور : 2013-09-11 در ساعت 01:30

  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •