چیزی شگفت زده ام نمیکند
محمود درویش از بزرگترین قلههای شعر جهان در قرن بیستم و بخشی از قرن اخیر به شمار میآید او كه در فلسطین با آرمانهای آن متولد شده بود سرانجام پس از تجربه زندانها و تبعیدهای بیشمار در فلسطین و آرمانهای آن جاودانه شد.
[مسافری در اتوبوس می گوید]
نه رادیو، نه روزنامه های صبح،
ونه قلعه های روی تپه ها،
می خواهم گریه کنم!
راننده می گوید «تا ایستگاه منتظر بمان،
و آنگاه به تنهایی گریه کن؛
هر چه می توانی!»
بانویی می گوید «من نیز چنین ام؛
چیزی شگفت زده ام نمی کند
همین که گورم را به پسرم نشان دادم
او شگفت زده شد
وبه خواب رفت
بی آن که با من وداع کند!»
مردی دانشگاهی می گوید: «من نیز،
چیزی شگفت زده ام نمی کند
باستان شناسی می آموختم
بی آن که در سنگ هویّت پیدا کنم،
آیا من
به حقیقت-خودم هستم؟»
مردی نظامی می گوید: «من نیز چنین ام؛
چیزی شگفت زده ام نمی کند
مُدام محاصره می کنم؛
شبحی را
که محاصره می کند!»
راننده ی تندخو می گوید: «به ایستگاه آخر نزدیک می شویم،
آماده ی پیاده شدن باشید!»
صدای مسافران بلند می شود: «مقصد ما
آن سوی ایستگاه است،
به راهت ادامه بده!»
من امّا می گویم:«همین جا پیاده ام کن!
من نیز همانند اینانم؛
چیزی شگفت زده ام نمی کند
امّا ازسفربه ستوه آمده ام!»
از خیابانی پهن میگذرم
سمت دیوار زندان قدیمی ام
و می گویم: «سلام برتو،
معلّم اول من
در دانش آزادی!
حق با تو بود؛
شعر بی گناه نبود!»
درخانه ی مادری
عکسم به من زُل می زند
و دست از پرسش بر نمی دارد:
تو ای میهمان من، آیا خود منی؟
آیا تو بیست سالگی عمر منی؟
بی عینک طبّی و بی چمدان؟
روزنه ای دردیوار حصار کافی است
تا ستارگان
ذوق زل زدن درجاودانه را به تو بیاموزند،
[جاودانه چیست؟با خود می گویم]
میهمان من! آیا تو منی؛
همان گونه که بودیم؟
کدام یک از ما
ازخطوط چهره اش دست شست؟
آیا سُم اسب سرکش بر پیشانی ات را در یاد داری؟
یا آن که نشان زخم را
با مونتاژ پاک کرده ای؛
تا در عکس
زیبا به نظر آیی؟
آیا تو خود منی؟
آیا قلب شکافته ات
به نی قدیمی و پرسیمرغ را در یاد داری؟
آیا وقتی راهت را تغییر دادی،
قلبت را نیز تغییر دادی؟
می گویم
آری، من همان توام!
امّا از دیوار پریدم،
تا ببینم چه رخ می دهد؛
وقتی غیب مرا ببیند
که از باغ های معلّقش
-به حرمت- بنفشه می چینم؟
شاید سلام کند وبه من بگوید:
«به سلامت برگرد!»
من از این دیوار
به آن سو پریدم،
تا آنچه را نادیدنی ست، ببینم
و ژوفای دوزخ را اندازه بگیرم
در قدس؛
یعنی درون حصار کهن،
از روزگاری به روزگاری رهسپار می شوم؛
بی خاطره ای دمساز...
این جا پیامبران
تاریخ مقدّس را تقسیم می کنند،
به آسمان بَر می شوند
وکاسته از نامردی و اندوه باز می آیند
عشق وصلح مقدّسند
وبه سوی شهر پیش می آیند
بر دامنه ای راه می روم،
نجوا می کنم:
چگونه راویان بر کلام نور
در سنگی اختلاف می کنند؟
آیا جنگ ها
از سنگی کبود شعله ور می شوند؟
در خوابم ره می سپارم،
به خوابگاهم خیره می شوم،
نه کسی را در پس خود می بینم،
نه کسی را در پیش
تمامت روشنایی از آنِ من است،
قدم می زنم،
سبک می گردم
پر می گیرم...
آن گاه به تجلّی،
کسی دیگر می شوم،
نپرسیدند: «آن سوی مرگ چیست؟»
نقشه ی بهشت را
بهتر از کتاب زمین در یاد داشتند،
دلواپس پرسشی دگر بودند:
پیش از این مرگ چه کنیم؟
در حوالی زندگی مان زندان ایم،
حال آن که زنده نیستیم
انگار زندگانی ما
تکّه هایی از صحراست
که خدایگان زمین بر سر آن می ستیزند
و ما همسایه ی غبار روزگاران دوریم
زندگان ما بر شبِ تاریخنگارگران است:
«هر چه پنهان شان کردم،
از ناپیدا
برمن سر برآوردند»
زندگان ما بر نقّاش گران است:
«نقش شان را می زنم،
سپس،
خود نیز یکی از آنان می شوم
و مِه مرا می پوشاند.»
زندگانی ما بر ژنرال گران است:
«چگونه از شبحی خون می جوشد؟»
زندگی ما بودنی است،
بدان گونه که می خواهیم؛
می خواهیم؛
اندکی زنده باشیم،
نه برای چیزی...
به احترام رستاخیزِ پس از مرگ
به پشت سر نمی نگرند
تا به تبعیدگاه وداع کنند
زیرا پیش روی شان تبعید گاهی ست،
به این چرخه خو گرفته اند،
نه پیشِ رویی ست،نه پشت سری،
نه شمالی،نه جنوبی،
از پَرچین
به باغ «می کوچند»،
در هر متری از حیاط خانه
وصیت نامه ای بر جا می نهند:
«بعد از ما
تنها زندگی را در یاد بسپارید!»
از پرنیان صبح
به غبار نیمروز«سفر می کنند»،
تابوت هاشان را می برند؛
سرشار از اشیا نبودن؛
کارت شناسایی،
ونامه ای بی نشانی
به دلدار:
«بعد از ما
تنها زندگی را در یاد بسپار!»
ازخانه ها به خیابان ها«رهسپار می شوند»
در حالی که نشانه ی زخمی پیروزی را رسم می کنند
و به تماشاگران می گویند:
«ما همچنان زنده ایم
ما را در یاد نسپارید!»
از قصّه بیرون می روند
برای تنفس وآفتاب گرفتن؛
رویاشان؛پریدن تا اوج،
و اوجِ اوج...
فرا می روند و فرود می آیند،
می روند و باز می آیند؛
از سفالینه ی کهن
به سوی ستارگان خیز برمی دارند
وباز به قصّه بر می گردند..
پایانی ندارد آغاز...
خواب آلوده
به فرشتگان خواب می گریزند؛
سپید روی
با دو چشمان سرخ از درنگ بر خون فرو ریخته:
-«بعد از ما
تنها زندگی را در یاد بسپارید!»
منبع: tehrooz.com