اقبال مرا خطهی لاهور ندارد
دیوانگیام را سر منصور ندارد
نقدی است بر این وصله که دنیا زده بر ما
هر خواستنی، تهمت ناجور ندارد
تا میشکنم در خودم از شیرهی شعرم
شهدی چکد از واژه که انگور ندارد
شیرینم و دشتی است غم ِنالهی شورم
موجی است در این گوشه که ماهور ندارد
الماس تراشیدهی هند است غزلهام
منشور مرا کوه ِپر از نور ندارد
تو نادرِ من! چنگ بیانداز به شعرم
این طایفه چندی است سلحشور ندارد
من بی تو و تو بی من و ما بیهمگانیم
«من» واحد تنهاست که مجذور ندارد
ما مرتکب ضایعهی مذهب عشقیم
فتوای جدیدیم که دستور ندارد
دلخور نشوی خوب ِمن از تنگدلیهام
این شاعر بیچاره که منظور ندارد