باز باران، بی ترانه بی هوای عاشقانه بی نوای عارفانه در سکوتی ظالمانه خسته از مکر زمانه غافل از حتی رفاقت حاله ای از عشق و نفرت اشکهایی طبق عادت قطره های بی طراوت دیدن مرگ صداقت روی دوش آدمیت… میخورد بر بام خانه…
ویرایش توسط بهمن پور : 2014-06-01 در ساعت 20:13
2 کاربر از سیده فاطیما برای این مطلب تشکر کرده اند : اسلامی (2015-12-22),بهمن پور (2014-06-01)
لیست موضوع های تصادفی این انجمن : آخر قصه که بیاید تمام تنم میلرزد… خدایا تورا آشنا دیدم............. آنها که........... فــــ❤ـــاصلــــه را مـــ❤ـــی گویــــم!!! چنان در قید مهرت پای بندم احساس دوباره باران گرفت ! سر خستهام را بر دو بالشت میگذارم........ ﻣــﯽ ﺩﺍﻧـــﯽ… زندگی فرصت بس کوتاهیست...
انتخاب سریع یک انجمن
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
نمایش برچسبها
مشاهده قوانین انجمن