به انجمن سبک زندگی ایرانی اسلامی خوش آمدید

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    ادمین سایت کاربر طلایی
    تاریخ عضویت : جنسیت Jan 2013
    صلوات : 4515 دلنوشته : 3
    یا مهدی عجل علی ظهورک
    نوشته ها : 2,580 تشکر : 1,413
    مورد تشکر: 1,230 مرتبه تشکر شده در 627 پست
    دریافت : 2 آپلود : 1
    امتیاز : 10 وبلاگ : 3
    وبلاگ
    3
    بهمن پور آنلاین نیست.

    در خواب های متبرک ؛ روایت خواستگاری از زبان قدسی خانم

    آقاى لواسانى از طرف امام آمد خواستگارى. قبول خواستگارى حدود دو ماه طول کشید، چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که به خانۀ پدرم مى‏رفتم، بعد از ده ـ پانزده روز، از مادربزرگم مى‏خواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچه‏ها خیلى باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم مى‏آمدم و آن دو ماهى هم که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلى ناراحت بودم. مراحل خواستگارى شروع شد. پدرم مى‏گفت: «از طرف من ایرادىنیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت مى‏برد، اما آدمى است که نمى‏گذارد به تو بد بگذرد.» پدرم به دلیل رفاقت چند ساله‏اش از آقا شناخت داشت، اما من مى‏گفتم: «اصلاً به قم نمى‏روم.» اما بر اثر خوابهایى که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است. آخرین بار خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمؤمنین و امام حسن(ع) ـ را دیدم. در حیاط کوچکى که همان حیاطى بود که براى عروسى اجاره کردند. همان اتاقها با همان شکل و شمایل. حتى پرده‏هایى که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. به هر حال، در خواب دیدم که آن طرف حیاط که اتاق مردها بود، پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودند و طرفى که اتاق عروس بود، من بودم و پیرزنى با چادرى شبیه چادر شب که نقطه‏هاى ریزى داشت و به آن چادر لکى مى‏گفتند. پیرزن ریزنقشى بود که من او را نمى‏شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه مى‏کردم. از او پرسیدم: «اینها چه کسانى‏اند؟» پیرزن، که کنار من نشسته بود، گفت: «آن رو به رویى که عمامۀ مشکى دارد پیامبر(ص) است. آن مرد هم که مولوى سبز و کلاه قرمز با شال‏بند دارد، ـ آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدّام به سر مى‏گذاشتند ـ امیرالمؤمنین(ع) است. این طرف هم جوانى عمامه مشکى بود که پیرزن گفت: «این هم امام حسن(ع) است.» من گفتم: «اى واى، این پیامبر است و این امیرالمؤمنین است!» خیلى خوشحال شدم. پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت مى‏آید!» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمى‏آید. من اینها را دوست دارم.» و اضافه کردم: «من همۀ اینها را دوست دارم. اینها پیامبر من‏اند، امام من‏اند. آن آقا امام دوم من است، آن آقا امام اول من است.» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت مى‏آید!» اینها را گفتم و شنیدم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شده‏ام. صبح براى مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابى دیده‏ام. مادر بزرگم گفت: «مادر! معلوم مى‏شود که این سید حقیقى است و پیامبر و ائمه از تو رنجشى پیدا کرده‏اد . چاره‏اى نیست. این تقدیر توست.» از طرف دیگر، آقاى سید احمد لواسانى از جانب داماد، هر شب مى‏آمد خواستگارى و مى‏پرسید: «چه شد؟» پدرم هم مى‏گفت: «زنها هنوز راضى نشده‏اند.» آقاى سید احمد هم که با پدرم دوست بود، دو ـ سه روز مى‏ماند و برمى‏گشت. مدتى گذشت تا اینکه دفعۀ پنجمى که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: «بالاخره چه شد؟» پدرم مى‏خواست حسابى رد کند و بگوید: «من نمى‏توانم دختر را بدهم. اختیارش دست خودش و مادر بزرگش است و ما براى مادربزرگش احترام قائلیم.» مادر بزرگم راضى نبود، چون شریک ملکهاى مادربزرگم هم از من خواستگارى کرده بود. همان طورى که گفتم، فرداى شبى که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را براى مادر بزرگم تعریف کردم. بلافاصله وقتى اسباب صبحانه راجمع کردیم، پدرم وارد شد. زمستان بود و کرسى گذاشته بودیم و همۀ اینها برحسب اتفاق بود. وقتى پدرم وارد شد و نشست، من چاى آوردم. گفتند: «آقا سیداحمد آمده. دفعۀ پنجمش است و حرفى به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم.» حرف این بود که آقا سیداحمد، وقتى دیده بود که پدرم گفته دخترم راضى نمى‏شود و زنها راضى نیستند، گفته بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمى‏تواند زندگى کند و این حرفها را کسانى که مخالف‏اند، مى‏زنند.» در واقع همه مخالف بودند. اول خودم، بعد مادر بزرگم، مادر وهمۀ فامیل. پدرم هم مى‏گفت: «میل خودتان است، ولى من به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب و باسواد و متدینى است و دیانتش باعث مى‏شود که به قدسى‏جان بد نگذرد.» پدرم گفت: «اگر ازدواج نکنى، من دیگر کارى به ازدواجت ندارم.» من دختر پانزه ساله‏اى بودم و خیلى هم احترام پدر را حفظ مى‏کردم. حتى بى‏چادر جلو پدرم نمى‏رفتم. وقتى صدایمان مى‏کرد، باید چادر روى سرمان مى‏انداختیم؛ ولو چادر خواهر باشد یا چادر هرکس دیگر. من سکوت کردم. خانم بزرگ رفت و به عنوان تشریفات براى ایشان گز آورد. وقتى گز را برداشتند گفتند: «من به عنوان رضایت قدسى ایران گز را مى‏خورم.» باز من چیزى نگفتم. ابهت خوابى که دیده بودم مرا گرفته بود. سکوت کردم. پدرم گز را خورد و رفت. به فاصلۀ یک هفته، آقا سید احمد لواسانى و آقاى پسندیده و آقاى هندى ـ دو برادر امام(س) ـ و آقا سید محمدصادق لواسانى و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیّب براى خواستگارى به نزد پدرم آمدند. همه با هم رفیق بودند جز آقاى هندى. پدرم هم مرا خبر کرد. ذبیح‏اللّه‏، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادر بزرگم و گفت: «خانم مهمان دارند، گفته‏اند قدسى ایران بیاید آنجا.» مادر بزرگم گفت: «مهمانش کیست؟» به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانۀ مادرم. آنجا که رفتم، موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دوید و گفت: «داماد آمده! داماد آمده!» مرا بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیح‏اللّه‏ نشانم دادند. مردها توى اتاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بودند و مویشان کمى به زردى مى‏زد. اتفاقاً رو به درى در زیر کرسى نشسته بود. وقتى برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند.
    ویرایش توسط بهمن پور : 2014-06-02 در ساعت 15:57
    مشاوره و کارشناسی بیمه عمر و آتیه پاسارگاد - بهمن پور 09306610039 در واتساپ
    بیمه عمر و آتیه پاسارگاد آرامش در زندگی :::... @pasargadbahmanpoor. همین الان..

  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •