نطفه ات را بسته ام...
میان آن همه فکر...آن همه دغدغه...
راستش ،من تو را در ذهنم باردارم...
و هر روز بزرگ تر شدنت را میبینم...
لگد میزنی به دیواره های ذهنی که مدام انکار میکنند تو را...
و بی تفاوت رشد میکنی..
آنقدر بزرگ میشوی که من هم توان انکارت را از دست میدهم...
راستش من تو را در ذهنم بار دارم...و تو به دنیا نمی آیی...
نشسته ای گوشه ی ذهنم و لج کرده ای با دلم...
بیشتر بمانی برای هر دوتایمان خطرناک میشوی...
هم تو میمیری هم من را به کشتن میدهی .. .
باید تمامت کنمتو را سقط میکنم و میشوم مادری داغدار تا ابد...
و میشوی کودکی که هیچ وقت نداشتمش...
تو کودک بزرگ قلب من بودی... که نیامدی....