|
|
|
|
محال است بارانی از محبت به کسی هدیه کنی ودستهای خودت خیس نشود
چه زیباست
بی قیدوشرط عشق بورزیم
بی قصدوغرض حرف بزنیم
بی دلیل ببخشیم
وازهمه مهمتر
بی توقع
به تمام موجودات
محبت کنیم…
عجیب است که مردم چقدر برای مبارزه با شیطان تلاش میکنند
اگر همین انرژی را صرف عشق ورزیدن به همراهانشان کنند، شیطان در تنهایی خود خواهد مرد.
“هلن کلر “
2 کاربر از somaye69 برای این مطلب تشکر کرده اند : حسنعلی ابراهیمی سعید (2015-04-11),صدای رسا (2015-04-07)
لیست موضوع های تصادفی این انجمن :
از معلم پرسیدند…
از معلم هندسه پرسیدند عشق چیست؟
گفت: نقطهای که حول محور نقطة قلب میگردد
از معلم تاریخ پرسیدند عشق چیست؟
گفت: سقوط سلسله ی قلب
از معلم ادبیات پرسیدند عشق چیست؟
گفت:پاکترین احساس
از معلم علوم پرسیدند عشق چیست؟
گفت: عشق تنها عنصری است که بدون اکسیژن میسوزد
از معلم ریاضی پرسیدند عشق چیست؟
گفت:عشق تنها عددی است که هرگز تنها نیست
از معلم شیمی پرسیدند عشق چیست؟
گفت:عشق تنها اسیدی است که درون قلب اثر می گذارد
از معلم فیزیک پرسیدند عشق چیست؟
گفت: تنها آهن ربایی که قلب را به سوی خود میکشد
از معلم زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت: عشق تنها میکروبی است که از راه چشم وارد میشود
از معلم انشا پرسیدند عشق چیست؟
گفت:تنها موضوعی که نمی توان توصیفش کرد
از معلم ورزش پرسیدند عشق چیست؟
گفت: تنها توپی که هرگز اوت نمی شود
از معلم زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟
گفت:عشق تنها کلمهای است که ماضی و مضارع ندارد
کاربران زیر به خاطر این پست از شما تشکر کرده اند : : حسنعلی ابراهیمی سعید (2015-04-11)
راز عشق
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛. فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛. مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا” فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم…. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.
کاربران زیر به خاطر این پست از شما تشکر کرده اند : : حسنعلی ابراهیمی سعید (2015-04-11)
کاربران زیر به خاطر این پست از شما تشکر کرده اند : : حسنعلی ابراهیمی سعید (2015-04-11)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)