|
|
|
|
من یاد گرفته ام دوست داشتن دلیل نمی خواهد…
دل می خواهد…
ولی نمی دانم چرا
خیلی ها..
و حتی خیلی های دیگر…
می گویند:
این روزها..
دوست داشتن
دلیل می خواهد…
و پشت یک سلام و لبخندی ساده…
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده
می گردند.
اما
من سلام می گویم
و لبخند می زنم
و قسم می خورم
و می دانم
عشق همین است … به همین سادگی…
لیست موضوع های تصادفی این انجمن :
ألا یا أیها السّاقی! أدر کأساً وناوِلها!به نطر برای همه هم اسان تمام نمی شود ... اما .. !؟
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کآخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش، چه خون افتاد در دلها!
مرا در منزل جانان چه امن و عیش، چون هر دم
جرس فریاد میدارد که «بربندید محملها»
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید!
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخِر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها؟
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ!
متیٰ ما تلق من تهویٰ، دعِ الدنیا و اهملها
مشاوره و کارشناسی بیمه عمر و آتیه پاسارگاد - بهمن پور 09306610039 در واتساپ
بیمه عمر و آتیه پاسارگاد آرامش در زندگی :::... @pasargadbahmanpoor. همین الان..
فریدون مشیری
کوچه
بی تو، مهتابشبی، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.
در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشۀ ماه فروریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
ـ «از این عشق حذر كن!
لحظهای چند بر این آب نظر كن،
آب، آیینۀ عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»
با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»
باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»
اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
کاربران زیر به خاطر این پست از شما تشکر کرده اند : : ARMAN (2015-04-21)
کاربران زیر به خاطر این پست از شما تشکر کرده اند : : ARMAN (2015-04-21)
کاربران زیر به خاطر این پست از شما تشکر کرده اند : : ARMAN (2015-04-21)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)