به انجمن سبک زندگی ایرانی اسلامی خوش آمدید

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 26
  1. #11
    هم دل کاربر ویژه
    تاریخ عضویت : جنسیت Nov 2014
    سن : 63
    صلوات : 16690 دلنوشته : 133
    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد :ایام شهادت امام زین العابدین تسلیت
    نوشته ها : 889 تشکر : 377
    مورد تشکر: 409 مرتبه تشکر شده در 304 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 0 وبلاگ :
    حسنعلی ابراهیمی سعید آنلاین نیست.
    26- چريك های كاوه ، سيد محمد

    آخرين بار كه از گردان كمك خواستم، فرمانده گردان گفت: بچه ها ی سپاه سقز هر كجا كه باشند بايد الان برسند. تنگ غروب، يك دفعه آتش ريختن ضد انقلاب قطع شد. طولی نكشيد كه هر كدامشان به طرفی فرار كردند، طوری كه بقيه را خبر كنند، داد می زدند: چريكهای كاوه! چريكهای كاوه! فرار ضد انقلاب باعث شده بود جان بگيريم و قد راست كنيم. نگاه كردم، ديدم يك گروه پانزده _ بيست نفره روی ارتفاعات هستند؛ يك ماشين هم همراهشان بود كه يك دوشيكا روی آن بسته بودند. به محض اينكه گفتم: رفتند طرف سنته؛رفتند تعقيب آنها. من هم دنبالشان رفتم، مسئول گروه به بزرگ روستا گفت: آنها آمدند توی روستای شما، اسرا را هم آوردند همين جا، برو بهشان بگو اگر گروگانهارا همين امشب آزاد نشن، كاوه خودش مي یاد و آن وقت هر چه ديدند از چشم خودشان ديدند، مامور روستا و چند تا ديگر از اهالی به دست و پا افتادند و گفتند: ما خودمان می ريم با آنها صحبت می كنيم، فقط شما يك ساعت مهلت بدين. ساعت هفت، هشت شب بود كه ريش سفيدهای روستا ، اسرا و آنهايی را كه تسليم شده بودند، آوردند و تحويلمان دادند.

    27- نيروهای كاوه ، محمد يزدی

    هر چه از دور بوق زد و چراغ داد، نرفتيم كنار، وقتی ديد ما از رو نمی رويم، مجبور شد بايستد. گفتم: حتماً بايد امشب بريم سقز، ماشين گيرمان نيامد، ما رو با خودتون مي برين ؟ اينطور كه معلوم بود با مسئوليت خودشان از دژباني رد شده بودند. نفر كنار راننده وقتی اسراء ما را ديد، با خنده گفت: شما چكاره ايد؟ گفتم: بسيجی هستيم ، اشاره كرد و سوار شديم.نقشه ی بزرگی را وسط اتاق پهن كرده بودند، چند نفر هم نشسته بودند دورش، يكهو چشمم افتاد به همان دو نفری كه ما رابا ماشين شان تا اينجا آورده بودند، تا ديدنمان خنديدند. راننده جيپ رو كرد به محمود گفت: آقای كاوه اينها كی ان؟ محمود گفت: اينها دو تا از مربيهای مشهدی هستند كه قبلا سقز بودند، حالا هم من ازشان خواستم تا خودشون رو برای عمليات برسونند. محمود پرسيد: ببينم آقای كاظمی(1) مگه شما همديگر را می شناسين؟ گفت: بله، هم من می شناسمشون، هم حاج آقا بروجردی(2)، آقای بروجردی رو كرد به كاظمی و گفت: از همون اول حدس زدم كه اينها بايد نيروهای كاوه باشن و گرنه اون طور اصرار نمی كردن برای اومدن.

    1- ناصر كاظمی: اولين فرمانده ی تيپ ويژه شهدا که بعدها در عمليات پاكسازی پيرانشهر- سردشت به شهادت رسيد.

    2- محمد بروجردی: فرمانده ی قرارگاه حمزه سيدالشهدا و يكی از بنيانگذاران تيپ ويژه، بعدها به شهادت رسيد.

    28- يك تشخيص به موقع ، عبدالحسين دهقان

    رحيم صفوی(1) پرسيد: اسمتون چيه؟ محمود گفت: كاوه هستم. تا اسم كاوه را شنيد چند لحظه مات و مبهوت خيره شد به محمود، بعد هم به دقت شكل و شمايلش را نگاه كرد. اسم و آوازه ی كاوه حتی تا ستاد كل سپاه هم رسيده بود. آقا رحيم وقتی به خودش آمد، بدون معطلی دستش را دراز كرد و حكم محمود را گرفت، گفت: شما حق ندارين بريد جنوب، بايد از همين جا برگرديد كردستان! محمود گفت: مشكلاتی تو كردستان، جلو را همون هست كه ما رو توی تنگنا گذاشته و نمی تونيم اون طور كه بايد اونجا كار كنيم. پرسيد: چه مشكلاتی؟ محمود گفت: تو خود سپاه يك سری مشكلات داريم، ادوات و مسئولين از ما پشتيبانی نمی كنندو بعضی وقتها هم سد راهمون می شوند، آقا رحيم گفت: شما برگرديد كردستان، بنده از همين حالا به شما اختيار تام می دهم، هر اداره و مسئولی كه همكاری نكرد، كافيه فقط معرفی اش كنی تا ما باهاش برخورد لازم را بكنيم. محمود گفت: پس اجازه بدین برای سه ماه هم كه شده برم جنوب، عمليات كه تمام شد برمی گردم،چیزی گفت كه ديگه محمود ساكت شد. گفت: آقای كاوه! اصلا برای سه روز هم شما را نمی گذاريم بريد جنوب، همين الان مستقيم بريد کردستان

    1- سردار سرلشگر پاسدار رحيم صفوی: فرمانده ی كل سپاه پاسداران ايران.

    29- كشف بزرگ ، جاويد نظامپور

    ناصر كاظمي آهی كشيد و از روی افسوس گفت: اين عمليات(1) تموم شد و باز من شهيد نشدم، اولين باری بود كه از او چنين حرفی را مي شنيدم، همه سراپا گوش شدند و خيره به او. گفت: البته اگر نتونم با خون خودم خدمتی به اسلام بكنم و شهید نشم خيلی نگران نيستم. اين حرف بيشتر مايه تعجب شد، ادامه داد: من كاری برای جمهوری اسلامی كردم كه اميدوارم حق تعالی نظر عنايتش را شامل حالم كند، من هم مثل بقيه حسابی كنجكاو شده بودم! گفت: اون كار اينه كه من كاوه را برای جمهوری اسلامی كشف كردم و يقين دارم كه كاوه می تواند مسئله كردستان را حل كند.

    1- عمليات آزادسازی سد بوكان

    30- جان های باارزش ، سيد محمد موسوی

    يك بار می خواستيم از جاده ای عبور كنيم.قبل از رسيدن ما ضد انقلاب تو جاده مين گذاشته و فرار كرده بود.ِمی بايست به سرعت تعقيبشان می كرديم، بهترين راه حل ،راهی بود كه كاوه پيشنهاد كرد، گفت: بريد از تو روستا تراكتور بياريد، سريع رفتيم يك تراكتور را با راننده اش آورديم. به اصرار محمود، راننده برخلاف ميل از تراكتور پياده شد. محمود يكی از سربازهای تيپ را كه به رانندگی وارد بود نشاند پشت فرمان، براي اين كه او دلگرم باشد و ترسش بريزد خودش هم نشست روی گلگير، من و چند تا از بچه های تخريب رفتيم جلوی ماشين را سد كرديم.

    خطرناكه آقا محمود، لبخندی زد و گفت: نمی خواد حرص و جوش بخوريد، برين كنار! شروع كرديم به اصرار كه، اجازه بده ما كنار دست راننده بشينيم، شما پياده شين. گفت: اگه جون من برای شما ارزش داره، جون شما و اين سربازها هم برای من ارزش داره. بعد يك درگيري درست و حسابی،با گرفتن دو سه اسير و چند كشته، به مقرمان بازگشتيم.

    31- پيچ آخر، غلامعلی اسدی

    بچه ها در جاده سنگر گرفته بودند و آنها آن طرف از لابلای درختها و صخره ها تيراندازی می كردند. كاوه سريع اوضاع را بررسی كرد. بند پوتينهايش را محكم بست، گفت: من می رم دوشيكا را بيارم. بروجردی گفت: اين كار عملی نيست، درجا تكون بخوريم می زننمان، تو چطور می خواهی از جلوی اين همه آدم... ، كه كاوه مجال نداد و با گفتن ذكر مقدس «يا علی» مثل فنر از جا جهيد؛ با سرعت شگفت آوری روی جاده می دويد، گويا دشمن تمام سلاح هايش را بكار انداخته بود تا نگذارد او قسر در رود، به پيچ آخر كه رسيد نفس را حتي كشيدم، تحرك ضد انقلاب كم شده بود، انگار دیگر كار را تمام شده مي دانستند و مي خواستند به راحتي اسيرمان كنند. در همين وضعيت سر و كله ی ماشين دوشيكا پيدا شد، دوشيكاچي پشت سرهم تيراندازي مي كرد و مي آمد جلو. ماشين كه نزديكم رسيد، ديدم كاوه كنار دست دوشيكاچي ايستاده، دائماً با اشاره ی دست مي گفت كجا رابزند، وقتي به خودم آمدم همه داشتند تيراندازي مي كردند، اگر هوا تاريك نمي شد، تا هر كجا كه فرار مي كردند، مثل سايه تعقيبشان مي كرديم. رعب و وحشتي كه بعدازاين ضد كمين، تو دل ضد انقلاب افتاد، باعث شد كه ديگر جرأت نكنند براي ما كمين بگذارند، آن هم توي جاده ی اصلي.

    32- تاكتيك موثر، احمد منگور كردستاني- پيشمرگ كرد مسلمان

    گفتم: من كه سر در نمي یارم سليم، دارن ما رو مي زنن، اون وقت كاوه مي گه هيچ كس حق نداره تيراندازي كنه! تپه، تپه ی صافي بود، نه درختي داشت و نه صخره اي كه بشود در پناه آن سنگر گرفت؛ هر چه دور وبرم را نگاه مي كردم، اثري از ضد انقلاب نمی دیدم، ما فقط صداي تيراندازي هايشان را مي شنيديم، لحظات به كندي مي گذشت و ما بايد تا صبح صبر مي كرديم. نزديك صبح ضد انقلاب اطمينان پيدا كرده بود كه همه مان كشته شده ايم و يا فرار كرده ايم، اين را از قطع شدن تيراندازي هایشان فهميدیم. كاوه، دهقان را صدا زد و گفت: با بچه ها بلندشو و بكش جلو، اصغر محراب(1) را هم با يك دسته ی ديگر، از طرف ديگر روانه كرد؛ با آرايشي كه كاوه به بچه ها داد، زديم به دشمن. ضد انقلاب با ديدن ما كه به طرفشان تيراندازي مي كرديم، مات و مبهوت شروع كردند به فرار. آن شب اگر طرح كاوه را اجرا نمي كرديم، جايمان را لو مي داديم؛ ضد انقلاب با بستن دره قاسم گراني(2) محاصره مان مي كرد و همه ی بچه ها را به شهادت مي رساند.

    1- فرمانده ی تيپ قائم(عج) که بعدها به شهادت رسيد.

    2- از روستاهاي حوالي پيرانشهر.

    33- وداع آخر ، شهید ناصر ظريف

    نزديك ظهر محمود ناراحت و نگران آمد پيش من، گفت: می گن حاجي بروجردي رفته روي مين، سريع برو ببين چه خبر شده! باريكه اي از خون، از گوشه لب بروجردي جاري بود. آنقدر آرام شهيد شده بود كه فكر كردم خوابيده است. تا رسيدم مهاباد سراغ كاوه را گرفتم، گفتند: رفته تو مسجد، همه را جمع كرده و داره دعاي توسل مي خونه، سريع رفتم توي مسجد، تا چشمش به من افتاد آمد سراغم، گفت: چه خبر، حاجي وضعش چطوره؟ آنقدر با تشويش حرف مي زد كه نتوانستم خودم را كنترل كنم و زدم زير گريه، همين كافي بود تا او بفهمد چه مصيبتي نازل شده، چنان بي پروا و بلند زد زير گريه كه همه فهميدند چه خبر شده، آن روز تمام هوش و هواسم به محمود بود. با وجود مجروحيتي كه داشت، مثل يك شخص پدر از دست داده، گريه مي كرد.

    34- كار ناتمام ، مصطفي ايزدي

    يك روز تودفترم نشسته بودم كه محمود همراه علي قمي(1) وارد شد. بعد از احوالپرسي گفتم: خيلي از كارهامون زمين مونده، با رفتن بروجردي تيپ ويژه شهدا هم بي فرمانده شده، بايد فكر چاره باشيم. سرش را بلند كرد و گفت: با شرايطي كه پيش آمده ما بايد عمليات را ادامه بدهيم، نبايد بگذاريم جاي خالي بروجردي احساس شود، با تعجب نگاهش كردم، از رنگ صورتش معلوم بود كه هنوز حالش خوب نشده و خيلي درد مي كشد، مصمم تر از قبل گفت: پاكسازي جاده مهاباد - سردشت رو ادامه مي ديم، انشاا... كار رو تموم مي كنيم و رفت. پاكسازي جاده از همان جائي كه با شهادت بروجردي رها شده بود، از سر گرفته شد. زودتر از آنچه كه فكر ش را مي كرديم جاده آزاد شد.

    1- جانشين تيپ ويژه شهدا که در مرداد ماه سال 1363 به شهادت رسيد

    35- مهمان عزيز ، عليرضا خطي

    فكر كرديم نقده هم مثل جاهاي ديگر است كه بايد اسلحه و تجهيزات توي شهر ببریم، اما وقتي برخورد مردم و خصوصاً ترك هاي نقده را ديديم، حسابي شرمنده شديم. آنها هر كجا كه ما را مي ديدند كلي احتراممان مي كردند. وقتي مي خواستيم از مغازه اي خريد كنيم، پول قبول نمي كردند، مي گفتند: شما مهمان هاي ما هستيد، مهمان هاي عزيز. مخصوصاً وقتي مي فهميدند كه ما نيروهاي تيپ ويژه هستيم و محمود كاوه فرمانده مان هست، اين احترام و تحويل گرفتن خيلي بيشتر مي شد. وقتي مي آمديم پادگان جيب هایمان پر بود از آجيل هايي كه مردم با هزار تعارف داده بودند.

    36- در خاطر كوهها ، رضا ريحاني

    گفتم: آقا محمود اگه مردم تو رو فراموش كنن! اين كوهها فراموشت نمي كنن. گفت: چطور مگه؟ گفتم: به دستور تو، سربازهای امام روی خيلي از قله هاي كردستان نماز خواندن، اين تو بودي كه كلمه اشهد ان لا اله الا... و علي ولي... رو ،در بيشتر اين كوهها طنين انداز كردي. بچه ها مثل اينكه منتظر بودند كسي سر حرف را باز كند، همه شروع كردند به زدن حرفهايي از همين دست. چهره اش نشان مي داد كه از اين حرفها خوشش نيامده، گفت: ما بدون امام چيزي نيستيم، امام همه چيز را از خدا مي دونن.كمي مكث كرد و گفت: از اين حرفها هم ديگه كسي نزنه و گرنه كلاهمون مي ره تو هم.

    37- مرد جنگ ، فاطمه عمادالااسلامي

    ساعت 8 از تهران راه افتاديم سمت مشهد، محمود طوري رانندگي مي كرد كه انگار مي خواست پرواز كند. هنوز رويم درست و حسابي با او باز نشده بود، آخر تازه ديروز عقد كرده بوديم. يكبار خجالت را گذاشتم كنار و گفتم: چرا اينقدر با سرعت مي رين آقا محمود؟! لبخند زد، نگاهي كرد و بهم گفت: كم كم علتش را مي فهمي. پاپي اش شدم كه علت را بدانم، آخرش در حالي كه سعي مي كرد مراعات حال مرا بكند، گفت: بايد برم منطقه، حقيقتش، اين چند روزه خيلي از كارهام عقب افتادم! حيرت زده پرسيدم: به همين زودي مي خواي بري؟ گفت: آره ديگه، بايد برم، گفتم: تازه هنوز اول ازدواجمونه، چند روز بمون بعدش برو. گفت: من هم خيلي دوست دارم بمونم، شايد بيشتر از شما، ولي وظيفه و تكليف چيز ديگه ايه، شما هم بايد تو فكر وظيفه و تكليف باشي تا انشاا... هر دومون بتونيم رضاي خدا رو بدست بياريم.

    38- فرمانده عجيب ، احمد رادمرد

    پيرمرد كه زل زده بود توي صورت كاوه، بروبر نگاهش مي كرد، يك نگاه به كاوه مي كرد يك نگاه به ما. فكر مي كرد داريم سربه سرش مي گذاريم. با ترسي كه محمود تو دل ضد انقلاب انداخته بود، مردم و حتي خود ضد انقلاب هم تصور مي كردند كاوه آدمي هست با ريش بلند و هيكلي آن چناني. يكي از بچه ها گفت: كاكا! به خدا همين خود كاوه هست، فرمانده ی ما كه تو دنبالشي همينه. كاوه رو كرد به پيرمرد و گفت: چكار داري بابا؟ پيرمرد وقتي فهميد فرمانده ما همان است كه با او صحبت مي كند. خودش را انداخت روي قدمهاي محمود و بلند بلند شروع كرد به گريه. كاوه خم شد تا پير مرد را بلند كند، نتوانست، محكم به پايش چسبيده بود، پير مرد هي مي گفت: بچه ها م فداي شما، قربان شما برم. وقتي آرامش كرديم، سر درد دلش باز شد، گفت: به خدا قسم از شادي، دلمان مي خواد بتركه كه شما پاسدارها آمدين از دستشان نجاتمان دادين، زن و بچه هايمان را خلاص كردين؛ اونا امانمان را بريده بودن. مي گفت و گريه مي كرد.

    39- قربان سركاوه ، محمود سليم تيموري- پيشمرگ كرد مسلمان

    درگيري كه تمام شد وارد روستا(1) شديم. بين مجروحين يك نفر بود كه اسلحه و تجهيزات نداشت، سر و وضع خاصي داشت، صحبت هم نمي توانست بكند، يك روستايي را آورديم شناسايي اش كند، تا او را ديد گفت: اين ديوانه است. هر كارش كرده بودند تا با بقيه به كوه برود نرفته بود، بچه هاي بهداري با آمبولانس به بيمارستان مهاباد فرستادنش. عمليات كه تمام شد، برگشتيم مهاباد. زن و بچه ام مهاباد بودند، آمدم از كاوه خداحافظي كنم، گفت: كاك سليم! قبل از اين كه بري خانه، يك كاري براي من انجام بده، خيلي خوشحال شدم با خودم گفتم: كاوه چه كاري داره كه از من مي خواد براش انجام بدم، گفت: برو بيمارستان از آن مجروح سري بزن، سلام منو بهش برسون. منظورش همان ديوانه بود. ادامه داد: خبرش را پادگان كه آمدي بهم بده. يك كيسه برنج آورد، چند كيلوگرم روغن هم داد تا ببرم براي پدرش.

    1- روستاي زيراندول از حوالي مهاباد.

    40- مسکّن آسماني ، حسن عماالاسلامي

    از وقتي بچه ها فهميده بودند كه من برادر خانم كاوه هستم، مهرباني شان نسبت به من بيشتر شده بود. يك روز تصادفي محمود را تو گوشه ی دنجي از پادگان ديدم. با كلي شك و ترديد جلو رفتم، سلام و احوالپرسي كردم، شك و ترديدم از اين بود كه شايد بازهم تحويل نگيرد و سرد برخورد كند، ولي برعكس روزهاي قبل ديدم گرم گرفت، گفت: حسن، تا مي توني اطراف من نيا و خيلي چيزها را از من نخواه! آهي كشيد و انگار كه بخواهد حرف دلش را بگويد، ادامه داد: از اينها گذشته، وقتي تو هي بيايي پيش من، مي ترسم نتونم از پس فرماندهي و مسئوليتي كه خدا و اهل بيت (ع) از من خواستند بر بيام و در نهايت، بين تو و بقيه تبعيض قائل بشم و خداي ناكرده، بكنم اون كاري رو كه نبايد، حرفهايش عين يك مسكّن آسماني آرامم كرد. آن روز، وقتی خواستيم از هم جدا بشيم گفت: مطمئن باش تو همون ارج و قربي رو پيش من داري كه بقيه ی نيروها دارن، چه بسا كه تو رو هم بيشتر دوست داشته باشم، من هر كسي رو به واحد اطلاعات و گردانهاي رزمي معرفي نمي كنم...روزهاي بعد فهميدم كه چند نفر ديگر از اقوام و خويشان محمود تو تيپ خدمت مي كنند، با كمي تحقيق دريافتم كه محل خدمت هر كدام از آنها هم بدون استثناء، در گردانهاي رزمي است.

    .



    41- جنگ رواني ، علي صلاحي

    مي گفت: همان روزهاي اول كه به عنوان فرمانده سپاه سقز معرفي شدم، يك اعلاميه نوشتم و دادم بچه ها از رويش تكثير كردند؛ بعد هم گفتم كه توي شهر پخشش كنند. در آن اعلاميه يك جمله از حضرت امام نوشته بودم كه :«ما با كفر مي جنگيم، نه با كرد»، و از مردم خواسته بودم تا براي ايجاد آرامش و امنيت، با ضد انقلاب همكاري نكنند. بعد هم به ضد انقلاب توصيه كرده بودم كه بيانيه ی خودشان را تسليم كنند و امان نامه بگيرند، و گرنه با آنها مي جنگيم و جواب تيركلاش را با آرپي جي و 106 مي دهيم. اين در واقع يك جنگ رواني بود كه باعث شد مردم بدانند ما صف آنها را از ضد انقلاب جدا مي دانيم، چند روزي نگذشت كه ضد انقلاب با يك تاكتيك حساب شده، چند درگيري در جاهاي مختلف شهر بوجود آورد. قصدشان اين بود که ما را تا جايي كه خودشان مي خواهند بكشانند و بعد از آن، از همه طرف به ما حمله كنند؛ اما هر بار باسازماني كه از قبل طراحي كرده بوديم، سراغشان مي رفتيم. طوري كه يكبار هم در محاصره آنها نيفتاديم و واقعاً جواب تيرهاي كلاش را با موشك آرپي جي مي داديم. كومله و دمكرات وقتي ديدند جز دادن تلفات، چيز ديگري عايد شان نمي شود، حساب كارشان را كردند و دور سقز خط كشيدند.

    42- افسري كاركشته ، محمد بهشتي خواه

    خاطرم هست يك روز تو پادگان جلسه داشتيم، آن روزهر كدام از مسئولين و فرماندهان، شروع كردند به دادن گزارش از وضعيت نيروهاي تحت امرشان، بعضي از بي انضباطي نيرو گله مي كردند و مي خواستند كه دفتر قضايي با آنها برخورد بكند، من ساكت نشسته بودم و چيزي نمي گفتم، كاوه رو كرد به من و با خنده پرسيد: شما چرا ساكت نشستي؟ لابد آدم بي انضباط توي ادوات پيدا نمي شه! گفتم: تو ادوات كسي بي نظمي نمي كنه، چون مي دانند روز آخر به حسابشون رسيدگي مي كنیم، چند وقتي هست اين برنامه را اجرا مي كنيم، خوب هم جواب مي ده، كاوه يكدفعه عصباني شد و با تشر گفت: تو خيلي اشتباه مي كني اين كار را مي كني، تو با اين كارت حق پدرو مادر و بچه هايشان را غصب مي كني، و بعد با لحن جدي تری گفت: آخرين باري باشه كه اين كار را مي كني.

    43- عكس العمل حساب شده ، سيد محمد

    راننده كاميونها مي گفتند: اگه ما رو اعدام هم بكنين، با اين همه مهمات به خط مقدم نمي رويم! وقتي صحبتها و اعتراضات آنها تمام شد، كاوه شروع كرد به صحبت، گفت: ما اينجا هيچ كس را با زور به خط نمي بريم، خيلي از اين بچه ها كه الان مي بينيدشون، براي رفتن به خط گريه مي كنن، سعي شون اينه كه از هم سبقت بگيرند. بعد هم بدون اينكه يك كلمه درخواست ماندن از آنها بكند، گفت: انشاا... سعي مي كنيم بار كاميونها تون رو همين جا خالي كنيم. كاوه وقتي ازدهام بچه ها را ديد، گفت: بهتره بريم دفتر ما، بقيه حرفها را آنجا مي زنيم. نيم ساعت نگذشته بود كه جلسه كاوه با آنها تمام شد و همه شان آمدند بيرون، بعضي هایشان داشتند گريه مي كردند. نمي دانم آن روز كاوه به آنها چه گفته بود كه از اين رو به آنرو شدند. همان روز كاميون ها همه ی مهمات را رساندند منطقه.

    44- راز آن دستور ، علي ايماني

    نيروهاي دشمن و نيروهاي ضد انقلاب دست، به دست هم داده بودند و هم زمان آتش شديدي مي ريختند. از طرفي هم بالگردهاي توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زير آتش. كاوه گاهي با وسواس خاصي دوربين مي كشيد روي مواضع دشمن، گاهي هم از طريق بي سيم با علي قمي صحبت مي كرد و وضع دقيق نيروها را جويا مي شد. بعد از نماز ظهر تصميمي گرفت كه هيچ كدام از ما دليلش را نفهميديم. مسئول قبضه ميني كاتيوشا را صدا زد. نقشه اي را پهن كرد روي زمين و نقطه اي را به او نشان داد. گفت: اين سه راهي را بكوب، كاوه ايستاده بود نزديك او و هر چند لحظه فرياد مي زد: رحم نكن، مهات بده، بزن، بزن! طولي نكشيد كه علي قمي تماس گرفت، صدايش هيجان و شادي خاصي داشت، گفت: محمود جان! ما رسيديم روی ارتفاعات، تمام هدفها را گرفتيم. گل از گل محمود شكفت و به سجده افتاد، يادم هست همان روز مطلع شديم حدود 300 نفر از عراقيها و ضد انقلاب، در سه راهي پشت سياه كوه، به درك واصل شده اند و اين براي همه عجيب بود. راز آن دستور كاوه پس از سالها هنوز برايم كشف نشده باقي مانده است

    45 - مجروحيت ويژه ، علي شمقدري

    [size=large]دست راستش مجروح شده بود. آمده بود ملاقات آيت... خامنه اي كه آن موقع رئيس جمهور بودند، حدود نيم ساعت با هم بودند. شب پيش من ماند، تا ساعت يك نيمه شب مرتب اين طرف و آن طرف تلفن مي زد و كارهايش را دنبال مي كرد، در ضمن دستوراتي هم مي داد، ديدم اينطوري نمي شود خوابيد، ناچار تو اتاق ديگري بردمش ، يك تلفن هم گذاشتم جلويش، تا خود سحر هر وقت ا
    http://upload.tehran98.com/upme/uplo...38b8d8a851.jpg

  2. #12
    هم دل کاربر ویژه
    تاریخ عضویت : جنسیت Nov 2014
    سن : 63
    صلوات : 16690 دلنوشته : 133
    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد :ایام شهادت امام زین العابدین تسلیت
    نوشته ها : 889 تشکر : 377
    مورد تشکر: 409 مرتبه تشکر شده در 304 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 0 وبلاگ :
    حسنعلی ابراهیمی سعید آنلاین نیست.
    شهیدمحمود کاوه (زندگي نامه)



    زندگي نامه شهیدمحمود کاوه

    شهيد محمود كاوه سردار و فرمانده بزرگ لشگرويژه شهدا در سال 1340 در يكي از محلات محروم شهر مقدس مشهد(خيابان ضد)، درخانواده اي مذهبي و متدين چشم به جهان گشود و لذا از همان اوان كودكي ارزشها و سنن مذهبي آرام آرام در وجود او شكل مي گرفت و دست تقدير او را براي ايفاي مسؤوليت هاي خطير فردي و اجتماعي آينده آماده مي ساخت، پدرش كه از بازاريان خرده پا و متعهد مشهدي به شمار مي آمد و مي آيد از جمله افرادي بود كه در دوران اختناق به لحاظ اين كه مقلد حضرت امام (قدس الله نفسه الزكيه) بود با روحانيون مبارز و برجسته اي همچون حضرت آيت الله خامنه اي، شهيد هاشمي نژاد و شهيد كامياب حشر و نشر داشت.



    او كه آگاهانه در تلاش ارتقاء سطح ديني تنها فرزند پسرش بود، محمود كوچك را همراه خويش به مراسم و محافل مذهبي مي برد و البته همان محافل و بعدها كلاسها در ساختمان رفيع شخصيت مبارزاتي و خلوص علمي كاوه تاثيرات برجسته اي، بجاي گذارد به نحوي كه خود شهيد از آن خاطرات شيرين گاه و بيگاه ياد نموده و بدانها افتخار مي ورزيد.

    كاوه تحصيلات خويش را با توجه به چنين مقدماتي از دبستان آغاز نمود و با اتمام دوره راهنمايي تحصيلي بنا بر علاقه وافري كه به كسب علوم ديني در حوزه هاي نور و معرفت داشت دروس حوزوي را برگزيد و چندي نيز در اين وادي به سلوك پرداخت.

    باري، اگر چه شهيد كاوه بهره هاي ميموني از دوران كوتاه تحصيل در مراحل مقدماتي حوزه برد وليكن ظاهرا بدين نتيجه رسيده بود كه اگر با اخذ مدرك دوران پاياني دبيرستاني گام در اين وادي مقدس بگذارد، مؤفقتر خواهد بود و لذا با اين اميد كه در آينده و بعد از كسب مدرك ديپلم به ادامه دروس حوزوي بپردازد، به تحصيل كلاسيك متوسطه بازگشت.

    دركشاكش همين دوران اخير از زندگي شهيد بود كه آرام آرام حاصل بيش از يك دهه روشنگري و مبارزه و تلاش و زندان و تبعيد حضرت امام (ره) و اصحاب وفادارش، مي رفت تا در قالب نهضتي شگرف و اعجاب بر انگيز يعني انقلاب اسلامي نمودار گردد. شهيد كاوه در آن روزگار جواني پر نشاط، فعال و مذهبي بود، كه لحظه اي آرام و قرار نداشت و در تمامي صحنه هاي انقلاب حضور فعال داشت.



    منبع:

    پایگاه اطلاع رسانی آسمانی ها

    http://warhistory.ir/index.php/commanders
    http://upload.tehran98.com/upme/uplo...2c6a4e28a1.jpg

  3. #13
    هم دل کاربر ویژه
    تاریخ عضویت : جنسیت Nov 2014
    سن : 63
    صلوات : 16690 دلنوشته : 133
    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد :ایام شهادت امام زین العابدین تسلیت
    نوشته ها : 889 تشکر : 377
    مورد تشکر: 409 مرتبه تشکر شده در 304 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 0 وبلاگ :
    حسنعلی ابراهیمی سعید آنلاین نیست.
    شهید مهدی باکری(وصيت نامه)
    آشنایی با شهید مهدی باکری(وصيت نامه)

    بسم الله الرّحمن الرّحيم
    يا الله، يا محمّد ،‌يا علي يا فاطمه زهرا يا حسن يا حسين
    يا علي يا محمّد يا جعفر يا موسي يا علي يا محمّد يا علي
    يا حسن يا مهدي (عج) و تو اي ولي مان يا روح الله!
    و شما اي پيروان صادق شهيدان.

    خدايا! چگونه وصيت نامه بنويسم در حالي که سراپا گناه و معصيت، و سراپا تقصير و نافرمانيم؛ گرچه از رحمت و بخشش تو نااميد نيستم ولي ترسم از اين است که نيامرزيده از دنيا بروم؛ رفتنم خالص نباشد و پذيرفتة درگاهت نشوم.


    يا رب! العفو .
    خدايا! نميرم در حالي که از ما راضي نباشي. اي واي که سيه روي خواهم بود. خدايا! چقدر دوست داشتني و پرستيدني هستي! هيهات که نفهميدم!
    يا اباعبدالله شفاعت.
    آه چقدر لذّت بخش است انسان آماده باشد براي ديدار ربّش! ولي چه کنم که تهيدستم. خدايا! تو قبولم کن! سلام بر روح خدا، نجات دهندة ما از عصر حاضر، عصر ظلم و ستم ،‌عصر کفر و الحاد، عصر مظلوميت اسلام و پيروان واقعي اش.
    عزيزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشيم که نعمت اسلام و امام را به ما عنايت فرموده باز کم است. آگاه باشيم که سرباز راستين و صادق اين نعمت شويم. خطر وسوسه هاي دروني و دنيا فريبي را شناخته و بر حذر باشيم که صدق نيت و خلوص در عمل، تنها چاره ساز ماست.

    اي عاشقان اباعبدالله!
    بايستي شهادت را در آغوش گرفت، گونه ها بايستي از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند؛
    بايستي محتواي فرامين امام را درک و عمل نماييم تا بلکه قدري از تکليف خود را شکرگزاري به جا آورده باشيم.
    وصيت به مادرم و خواهران و برادران و اهل فاميل؛ بدانيد اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست، هميشه به ياد خدا باشيد و فرامين خدا را عمل کنيد. پشتيبان و از ته قلب، مقلّد امام باشيد، اهميت زياد به دعاها و مجالس ياد اباعبدالله و شهدا بدهيد که راه سعادت و توشة آخرت است. همواره تربيت حسيني و زينبي بيابيد و رسالت آنها را رسالت خود بدانيد و فرزندان خود را نيز همانگونه تربيت دهيد که سربازاني با ايمان و عاشق شهادت و علمداراني صالح، وارث حضرت ابوالفضل (ع) براي اسلام به بار آيند. از همه کساني که از من رنجيده اند و حقي بر گردن من دارند، طلب بخشش دارم و اميدوارم خداوند مرا با گناهان بسيار، بيامرزد.
    خدايا
    مرا پاکيزه بپذير.
    مهدي باکري

    منبع:
    نرم افزار شهید سرلشکر پاسدار مهدی باکری انتشارات شاهد

    http://warhistory.ir/index.php/commanders?start=10

    http://upload.tehran98.com/upme/uplo...b7f33dea32.jpg

  4. #14
    هم دل کاربر ویژه
    تاریخ عضویت : جنسیت Nov 2014
    سن : 63
    صلوات : 16690 دلنوشته : 133
    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد :ایام شهادت امام زین العابدین تسلیت
    نوشته ها : 889 تشکر : 377
    مورد تشکر: 409 مرتبه تشکر شده در 304 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 0 وبلاگ :
    حسنعلی ابراهیمی سعید آنلاین نیست.
    شهیدمهدی باکری (زندگي نامه)
    زندگي نامه شهید مهدی باکری

    شهيد مهدي باكري سال 1333 در مياندوآب به دنيا آمد ؛ شهري سردسير در آذربايجان غربي كه آب و هواي سردش مردمي را كه در آن زندگي مي كنند محكم و پرصلابت بار آورده است . در همان دوران كودكي مادرش را از دست داد و دور از دامن محبت او بزرگ شد . خانواده اش همگي مذهبي بودند و برادر بزرگش « علي » در يك گروه مخفي عليه رژيم شاه مبارزه مي كرد . مهدي سال آخر دبيرستان بود كه نيروهاي ساواك برادرش علي را در يك درگيري به شهادت رساندند و اين واقعه تأثير بزرگي بر روحيه او گذاشت . از آن پس مهدي همچون برادرش وارد مبارزه مستقيم با رژيم شد و فعاليت هاي انقلابي خودش را آغاز كرد.


    يك سال بعد از آن كه ديپلمش را گرفت در كنكور ورودي دانشگاه تبريز قبول شد و تحصيلاتش را در رشته مهندسي مكانيك شروع كرد ، اما تحصيل در دانشگاه موجب دور شدن او از مبارزه انقلابي اش نشد . در آن سالها برادرش حميد كه به خارج از كشور رفته بود براي استفاده انقلابيون اسلحه تهيه مي كرد و مهدي در مرز تركيه اسلحه ها را از او مي گرفت و به ايران مي آورد . با آن كه اين فعاليتها كاملاً مخفي انجام مي شد ، ساواك به مهدي مشكوك شده بود و او را زير نظر داشت . چند بار هم او را احضار كرد ولي هر بار مهدي با زيركي و شجاعت با بازجوها برخورد كرد و نگذاشت هيچ سرنخي از او به دست بياورند .

    درس دانشگاهش كه تمام شد بايد به سربازي مي رفت . پس مهندس جوان راهي پادگان شد . اما ورودش به پادگان مصادف بود با شروع وقايع انقلاب اسلامي و او كه دل در گرو انقلاب داشت فرمان امام خميني (ره) را مبني بر فرار سربازان از خدمت نظام اجابت كرد و از پادگان گريخت . از آن پس تا بيست و دوم بهمن 57 زندگي اش مخفيانه بود . در اين دوران فعاليت هاي انقلابي اش را ادامه مي داد و تا آنجا كه مي توانست به حركت انقلابي مردم كمك مي كرد .

    انقلاب كه پيروز شد مهدي باكري خود را يكسره وقف تثبيت نظامي كرد كه ثمره خون شهدا بود . به سپاه رفت و در سازماندهي آن كمك كرد . در شهرداري مشغول به كار شد ،‌به جهادسازندگي رفت و جالب است كه از هيچ كدام حقوق نمي گرفت . اما شروع جنگ مسير اصلي او را مشخص كرد . « سپاه » مهمترين جايي بود كه مهدي مي بايست تمام نيروي خود را در آنجا صرف كند . چهل روز از جنگ گذشته بود كه مهدي ازدواج كرد . با معرفي يكي از دوستانش با خانم صفيه مدرس آشنا شد . يك ملاقات ساده زندگي مشترك آن دو را پي ريزي كرد و از پي آن جشني بسيار ساده گرفتند كه در خور زندگي عارفانه شان باشد . مهريه همسرش يك جلد قرآن بود و يك اسلحه كمري : « ميان ما آنچه پيوندمان مي دهد ايمان به خداست و مبارزه در راه او . »

    مهدي ازدواج كرده بود اما بيشتر وقتش در جبهه مي گذشت . مدتي بعد همسرش را با خود به اهواز برد و در آنجا خانه اي گرفت تا كنار هم باشند ، اما اهواز كيلومترها دورتر از خط مقدم جبهه بود و دوري همچنان ادامه داشت .

    در عمليات فتح المبين در منطقه رقابيه مهدي باكري معاون تيپ نجف اشرف بود و در همين عمليات بود كه از ناحيه كمر زخمي شد . اما زخم كمر او را از پا نينداخت . يك هفته در خانه استراحت كرد و دوباره به جبهه برگشت . در عمليات رمضان فرمانده تيپ عاشورا بود . در اين عمليات نمايشي مقتدرانه از فرماندهي جنگ ارائه داد. باز هم مجروح شد اما از پا نيفتاد .

    عمليات بعدي مسلم بن عقيل بود . حالا ديگر تيپ عاشورا تبديل به لشگر شده بود و فرماندهي اش را مهدي بر عهده داشت . اين لشگر توانست بخشهاي مهمي از خاك ميهنمان را از دست نيروهاي بعثي خارج كند . بعد از آن عاشوراييان آذربايجان در عمليات والفجر مقدماتي و والفجر يك و چهار حماسه ها آفريدند و ضربه هاي مهلكي بر پيكر دشمنان متجاوز وارد كردند .

    در عمليات خيبر «حميد» ‌برادر مهدي به شهادت رسيد . مهدي حتي براي شركت در مراسم بزرگداشت برادر هم جبهه را ترك نكرد . او فقط شكر حق را به جا آورد و افسوس خورد كه چرا پيش از برادر به شهادت نرسيده است اما دل تنگي او ديري نپاييد . در بيست و پنجم اسفند سال 1363 وقتي كه نيروهاي رشيد لشگر عاشورا در عمليات بدر در ساحل دجله با دشمن پنجه در پنجه انداخته بودند ، گلوله اي ميان پيشاني او نشست و او را از عالم خاك رهانيد . پيكرش را در قايقي گذاشتند تا به سوي ديگر دجله ببرند ، اما در ميانه راه يك گلوله آرپي جي قايق را در هم شكست و مهدي به همراه امواج دجله رفت تا به دريا بپيوندد
    .

    منبع:
    نرم افزار شهید سرلشکر پاسدار مهدی باکری، انتشارات شاهد


    http://warhistory.ir/index.php/commanders?start=10

    http://upload.tehran98.com/upme/uplo...671a56f5e2.jpg

  5. #15
    هم دل کاربر ویژه
    تاریخ عضویت : جنسیت Nov 2014
    سن : 63
    صلوات : 16690 دلنوشته : 133
    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد :ایام شهادت امام زین العابدین تسلیت
    نوشته ها : 889 تشکر : 377
    مورد تشکر: 409 مرتبه تشکر شده در 304 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 0 وبلاگ :
    حسنعلی ابراهیمی سعید آنلاین نیست.
    شهیدمهدی باکری (صد خاطره)

    1- سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بودم گوشه ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می کرد و ازمن مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند « مهدی باکری.»

    2- رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. به من گفت « زندگی ای که من می کنم سخته ها .» گفتم « قبول.» برای همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی هم منظم و سخت گیر. غذا خیلی کم می خورد. مطالعه خیلی می کرد. خیلی وقت ها می شد روزه می گرفت. معمولا همان روزهایی هم که روزه بود می رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشیم. همیشه یک غذا می گرفتیم، دو نفری می خوردیم .خیلی وقت ها می شد نان خالی می خوردیم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توی تبریز ، یک لیتر نفت هم توی خانه مان نباشد. کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستین می انداختیم زمین

    3- سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می کردم. آمدند گفتند « ملاقاتی داری.» مهدی بود. به من گفت « باید از این جا دربری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه ی عمه ش . کلی شیشه ی نوشابه آن جا بود . گفت« بنزین می خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرون شهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولو تف هایی را هم که ساخته بودیم ندیدم . دو – سه روز بعد شنیدم مشروب فروشی های شهر یکی یکی دارد آتش می گیرد. حالا می فهمیدم چرا ازش خبری نیست

    4- همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود. من و حمید را فرستاد برویم یک ساواکی را بگیریم.پیرمرد عصا به دستی در را باز کرد. گفت « پسرم خونه نیست.» گزارش که می دادیم، چند بار از حال پیرمرد پرسید . می خواست مطمئن شود نترسیده.

    5- دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان . یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست.» بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم . چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.

    6- بعد از مدت ها آمده بود خانه ی ما. تعجب کردیم. نشسته بود جلوی ما حرف های معمولی می زد. مادرم هم بود. زن داداشم هم بود. همه بودند یک کمی میوه خورد و بلند شد که برود. فهمیده بودم چیزی میخواهد بگوید که نمی تواند. بلند که شد. ما هم باهاش پاشدیم تا دم در . هی اصرارکرد نیاییم . اما همگی رفتیم؛ توی راه رو به من فهماند بیرون منتظرم است . به بهانه ی خرید رفتم بیرون . هنوز سر کوچه ایستاده بود. به من گفت «آقا مهدی را می شناسی؟ مهدی باکری؟ می خواد ازت خواستگاری کنه ! به ش چی بگم؟» یک هفته تمام فکر می کردم . شهردار ارومیه بود. از سال پنجاه و یک که ساواکی ها علی شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم.

    7- خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»

    8- از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»

    9- روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.

    10- هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.

    11- مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد، ناراحت می شد.تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولیکه تنها شدیم، آمد خانه و گفت « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن . می تونی شام درست کنی؟» کته ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت « خانم من آش پزیش حرف نداره ، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا رفته.»

    12- شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا، طوری که خودشان نفهمند.

    13- حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت « همین جا بشین من می آم.» دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنیش را . گفت « من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»

    14- شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»

    15- باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.

    16- از شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس.»

    17- عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم صد کیلومتر از مرز را داده دست نیروهای اهل سنت. بیش ترشان هم محلی . توی جلسه ی توجیهی هم هیچ حرفی نزده بود. عین صد کیلومتر را حفظ کردند؛ با کمترین تلفات و خسات . اگر قبل از عملیات می گفت، خیلی ها مخالفت می کردند.

    18- توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا بهش می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان محاصره بود. روزی سه تا گلوله ی خمپاره ی صد وبیست هم بیش تر سهمیه نداشتند. این قدر می رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به هدف می خورد. تعریف می کردند ، می گفتند« یک بار شفیع زاده با بی سیم گفته بوده یه هدف خوب دارم. گلوله بده .» آقا مهدی به اون گفته بوده « سه تامون رو زده یم. سهمیه ی امروزمون تمومه .»

    19- فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر ببیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را.

    20- بقال محلشان بود. حاجی را که می دید، روبوسی میکرد و برایش حدیث میگفت. وقتی فهمید جنسش را ارزان تر از جاهای دیگر به ش می فروشد، گفت « اگه این دفعه ارزون تر از جای دیگه حساب کنی، دیگه ازت هیچی نمی خرم» پیرمرد گفت« نمی خری؟ من به هرکی بخوام ارزون تر میدم. اگه هم نخری ، حلالت نمی کنم.! »
    21- رفته بودیم سوریه. برای دوست و آشنا سوغاتی خریده بودیم. یک ضبط صوت کوچک هم برا خودمان، همان جا توی سوریه زنگ زده بودیم ایران. گفته بودند موشک خورده نزدیکی خانه ی ما و رادیومان از بالای پنجره افتاه پایین . گفتیم حتما خراب شده. وقتی برگشتیم،دیدم رادیومان هنوز کار می کند. گفت« رادیو و ضبط صوت دوتا دوتا می خوایم چی کار؟ یه دونه هم برامون بسه.» ضبط صوت سوغاتی را دادیم به پدرش.

    22- بعد از مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشناها ماندیم. صبح که برای نماز پا شدیم، بهم گفت « گمونم اینا واسه ی نماز پا نشدن.» بعدش گفت « سر صبحونه باید یه فیلم کوچیک بازی کنی!» گفتم« یعنی چی ؟ » گفت « مثلا من از دست تو عصبانی می شم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی. چرا بی توجهی کردی و از این حرفا. به در میگم که دیوار بشنوه.» گفتم « نه، من نمی تونم .» گفتن« واسه ی چی ؟ این جوری بهش تذکر می دیم.یه جوری که ناراحت نشه.»گفتم « آخه تاحالا ندیده م چه جوری عصبانی می شی. همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی، خنده م می گیره،همه چی معلوم می شه. زشته.» هرچه اصرار کرد که لازمه، گفتم«نمی تونم خب.خنده م می گیره.» بعد ها آن بنده ی خدا یک نامه از مهدی نشانم داد. درباره ی نماز و اهمیتش.


    23- بهش گفتم « توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت « من سرم خیلی شلوغه ، می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می خوای بنویس، بهم بده.» همان موقع داشت جیبش راخالی می کرد. یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین . برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم تویش بنویسم یک دفعه به م گفت« ننویسی ها! » جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم « مگه چی شده؟ » گفت « اون خودکاری که دستته مال بیت الماله.» گفتم « من که نمی خوام کتاب باهاش بنویسم. دو – سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت «نه.»


    24- دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد . خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین. یک روز همسایه پایینی بهم گفت « به خدا این قده دلم می خواد یه روز که آقا مهدی می یاد خونه لای در خونه تون باز باشه ، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگه چی می گید، این قدر می خندید؟»


    25- از پنجره نگاه به بیرون کرد و گفت « بچه ها بسه دیگه ؛ دیر وقته. برین دم خونه ی خودتون» بهش گفتم « چی کارشون داری؟ بچه، بذار بازیشون رو بکنن. خوبه خودت بچه نداری ! معلوم نبود چی کار می خواستی بکنی.» گفت « من بچه ندارم ؟ من توی لشکر یک عالمه بچه دارم . هروز مجبورم به ساز یکیشون برقصم.»
    http://upload.tehran98.com/upme/uplo...6a881303d5.jpg

  6. #16
    هم دل کاربر ویژه
    تاریخ عضویت : جنسیت Nov 2014
    سن : 63
    صلوات : 16690 دلنوشته : 133
    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد :ایام شهادت امام زین العابدین تسلیت
    نوشته ها : 889 تشکر : 377
    مورد تشکر: 409 مرتبه تشکر شده در 304 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 0 وبلاگ :
    حسنعلی ابراهیمی سعید آنلاین نیست.
    26- کم تر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم . دیر به دیر می آمد . نگرانش بودم . همه ش با خودم فکر می کردم « این دفعه دیگه نمی آد. نکنه اسیر شه. نکنه شهید شه. اگه نیاد، چی کار کنم ؟» خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم. بهم گفت « چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده . » بدش گفت « واسه ی امام حسین گریه کن. نه واسه ی من.»


    27- توی تیپ نجف جانشینم بود. یک روز محسن رضایی آمد و گفت « می خوایم بذاریمش فرمان ده تیپ .» مخالفت کردم. حرف خودش را تکرار کرد. باز مخالفت کردم. فایده نداشت. وقتی دیدم با مخالفت کاری از پیش نمی رود، التماس کردم. گذاشتندش فرمانده تیپ عاشورا.


    28- توی ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو- سه تا بسیجی دیگر. از عرق روی لباس هایش می شد فهمید چه قدر کار کرده . کارش که تمام شد همین که از کنارمان داشت می رفت، به رفیقم گفت « چه طوری مشد علی؟» به علی گفتم « کی بود این؟» گفت « مهدی باکری ؛ جانشین فرمانده تیپ.» گفتم « پس چرا داره بار ماشین رو خالی می کنه؟ » گفت « یواش یواش اخلاقش می آد دستت.»


    29- ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات. رسیدیم بانه هوا تاریک تایک شده بود. تا خط هنوز راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک است . توی شهر در هر جای دولتی را که زدیم ، اجازه ندادند کامیون را توی حیاطشان بگذاریم . می گفتند « اینجا امنیت نداه ! » مانده بودیم چه کنیم . زنگ زدیم به آقا مهدی و موضوع را بهش گفتیم. گفت « قل هوالله بخونید و بیاین . منتظرتونم.»


    30- به مان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»


    31- والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم بهش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم بهش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»


    32- منطقه ی پنجوین ، شب عملات و الفجر چهار ، توی اطلاعات عملیات لشکر بودم . همان موقع خبر آوردند حمید -برادر آقا مهدی – مجروح شده ، دارند می برندش عقب. به آقا مهدی که گفتم، سریع از پشت بی سیم گفت « حمید رو برگردونید این جا. » خیلی نگذشته بود که آمبولانس آمد و حمید را ازش بیرون آوردند. آقا مهدی بهش گفت « اگه قراره بمیری، همین جا پشت خاکریز بمیر، مثل بقیه ی بسیجی ها. »


    33- قبل از عملیات رمضان، برای شناسایی رفته بود جلو، برگشت . تیر خودره بود به سینه ش. سریع فرستادیمش بیمارستان اهواز. یک روپوش پزشکی پیدا کردم و بردم برایش . همان را پوشید و یواشکی از بیمارستان زدیم بیرون . توی راه سینه ش را فشار می داد. معلوم بود هنوز جای تیر خوب نشده. به ش گفتم « اینجوری خطرناکه ها. باید برگردیم بیمارستان.» گفت« راهت رو برو. شاید به مرحله ی دوم عملیات رسیدیم.»


    34- وقت نماز جماعت که می شد، اصرار می کرد من جلو بایستم. قبول نمی کردم. من یک بسیجی ساده بودم و آقا مهدی فرمانده لشکر. نمی توانستم قبول کنم . بهانه می آوردم. اما تقریبا همیشه آقا مهدی زورش بیش تر بود. چند بار شد که با حرف هایش گریه م انداخت. می گفت « شما جای پدر و عموی ماهایید شا باید جلو وایستید. » بعضی وقت ها خودش را از من قایم می کرد، نماز که تمام می شد، توی صف می دیدمش یا بعضی وقت ها بچه ها می گفتند که « آقا مهدی هم بودها! »


    35- آقا مهدی که دیدمان ، گفت« برادر!برگردین عقب . این جا امنیت نداه.» رفیقم بهش گفت « بیا این جا ببیینم ! تو کی هستی که به ما می گی برگردین عقب؟ اصلا می دونی کی ما رو فرستاه این جا که حالا تو به مون می گی برگردین؟» آقا مهدی گفت« کی ؟» رفیقم گفت« مارو آقا طیب فرستاد . اگه هم قرار باشه برگردیم عقب، خودش باید به مون بگه . من که عقب برو نیستم.» بهش گفتم« بابا این آقا مهدی بود ها . چرا این جوری حرف زدی؟ گفت « آقا مهدی دیگه کیه؟» گفتم « مهدی باکری. فرمان ده لشکر.» چشم هایش گرد شد. گفت « بگو به حضرت عباس.»


    36- بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.فقط یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . قرارمان این بود که توی درگیری بی سیم ها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشیم. خیلی از بچه ها شهید شده بودند. زخمی هم زیاد بود.توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم. به یکی از بچه ها گفتم « ما مواظب خودمون نمی تونیم باشیم، چه برسه به اون بدبختا. بو یه بالیی سرشون بار.» همان موقع صدا از بی سیم آمد « این چه حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب » صدای آقا مهدی بود. روی شبکه صدایمان راشنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر.


    37- رفته بود شناسایی ؛ تنها ، با موتور هوندایش . تا صبح هم نیامد. پیدایش که شد، تمام سر صورت و هیکلش خاکی بود، حتی توی دهانش . این قدر خاک توی دهانش بود که نمی توانست حرف بزند.


    38- عملیات فبح المبین با ارتشی ها ادغام شده بودیم تا صبح توی کوه و کمر راه می رفتیم. صبح فهمیدیم گم شده ایم. هرکسی چیزی می گفت و راهی نشان می داد. همان موقع یکی را دیدیم که از کوه پایین می آید.ایست دادیم گوش نکرد. خواستیم بزنیمش، به ترکی گفت « نزنید. » پایین که آمد شناختیمش. بهش گفتیم « گم شده ایم.» گفت « دنبالم بیایین.» از وسط یک میدان مین و چند تا مانع دیگر ردمان کرد؛ سالم سالم.


    39- هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد، اسدی را فرستادند جلو. بعد از نماز شام خوردیم .غذا را خودشان سه تایی برای بچه ها می آوردند . نان و ماست.


    40- لباس نو تنش نمی کرد . همیشه می شد لااقل یک وصله روی لباس هایش پیدا کرد، اما همیشه تمیز واتو کرده بود. پوتین هایش هم همیشه از تمیزی برق می زد. یک پارچه سفید هم داشت می انداخت گردنش . یک بار پرسیدم « این واسه ی چیه ؟» گفت « نمی خوام یقه ی لباسم چرک باشه!»

    41- بهم گفت « خیل خوش اومدی . اما حالا که اومدی ، سفت می چسبی به کارت . توی گود که اومدی شوخی بردار نیست. الان هم برو تبریز و خانواده ت را بیار این جا .» رسیدم لشکر. تارفتم توی سنگر، اولین نفری که من رادید آقا مهدی بود. سلام و علیک که کردیم، بلافاصله پرسید« خب ! چی کار کردی؟خانمت اینا کوشن؟» سرم را انداختم پایین وگفتم « راستش جور نشد بیان.» گفت « چی ؟ جور نشد؟ » بعدش گفت « ناهارت رو که خوردی بیا کارت دارم.» به یکی از بچه ها گفت « دست این رو می گیری، می بریش ترمینال . یه بلیط تبریز بارش می گیری و راهیش می کنی بره.» بعد رو کرد به من گفت« با خانواده ت برمی گردی ها! »

    42- بعضی از بچه ها خسته شده بودند . بهم گفتند « برو به آقا مهدی بگو کار ماتموم شده . می خوایم برگردیم عقب.» گفتم « کی گفته کارتون تمام شد . بر می گردین عقب؟» گفتند « فرمانده گروهانمون . حالا هم خودش زخمی شده، برد نش .» با حمید توی یک سنگر نشسته بودند و دیده بانی می کردند. به شان گفتم که بچه ها چه پیغامی داده ند. گفت « جاده راهش بازه . هر کی می خواد بره بره. من و حمید خودمون دوتایی می مونیم.»


    43- توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک روزه . همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد . آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش . هرکسی هر جور بود خودش را بهش می رساند وصورتش را می بوسید. بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد . یکی از بچه ها برش داشت. بعد پیغام داد « بهش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.»


    44- حدود پنج ساعت باهام حرف زد. قبول نمی کردم. می گفتم « کار من نیست. نمی تونم انجامش بدم.» آخرش گفت« روز قیامت که شد؛ من رو می کشن پای میز محاکمه , پروندم رو باز می کنن و از اول شروع می کنن, بهم می گن این کار رو کردی. این اشتباه رو کردی. اون جا این کار رو کردی. خلاصه می گن و می گن تا می رسن به این جا که من بهت گفتم.» بعدش گفت« منم جواب می دم هر چی تا حالا گفتین قبول ، اما توی این یه مورد، من فلان روز پنج ساعت با فلانی حرف زدم. فکر می کردم اگه قبول کنه، جلوی تمام این حیف و میلا که گفتین گرفته می شه، اما اون بابا قبول نکرد که نکرد.» این ها راکه می گفت دست و پاهام مثل چوب خشک شده بود. بغض کرده بودم . گفتم « من نمی فهمیدم؛ هرچی شما بگین!»


    45- - اخوی ؛ بیا یه دستی به چراغای ماشین بزن. – شرمنده ، کار دارم. دستم بنده . برو فردا بیا. – باید همین امشب برم خط. بی چراغ نمی شه که . – می بینی که ، دارم لباس هام رو می شورم. الانم که دیگه هوا داره تاریک می شه. برو فردا بیا، مخلصتم هستم، خودم درستش می کنم . – اصلا من لباس ها رو می شورم، تو هم چراغ ماشین من رو درست کن. هر چه قدر بهش گفت« آقا مهدی ! به خدا شرمنده م ، ببخشید. نمی خواد بشوری.» گفت « ما با هم قرار داد بستیم . برو سرکارت ، بذار منم کارم رو بکنم.»


    46- بهش گفت « پاشو حمید آقا. الان وقت نشستن نیست.» بی سیم چیش گفت« راستش حمید آقا توی کمرش تیر خورده . اگه اجازه بدین استراحت کنه.» آقا مهدی خند ای کرد و رو به حمید گفت« دو تا گروهان باید الحاق بشن. باید عراقی ها رو بکشن پایین . می تونی راه بری؟» حمید گفت » آره .» گفت« پس یا علی»


    47- توی قرارگاه تاکتیکی بودیم. دو نفر اسیر عراقی آوردند.تا آقا مهدی دیدشان . گفت « به خدا اون یکی تیربارچی شونه. اولین کسی بود که آتیش رو شروع کرد.» عراقیه هم آقا مهدی را شناخت. گفت « این اولین نفرتون بود که اومد جلو.»


    48- از موتور افتاده بودم . پایم شکسته بود.حاجی که دید گفت « می ری خونه استراحت می کنی! هفته ای یه بار بیش تر نمی تونی بیای اردوگاه .» خانه مان اهواز بود ؛ نزدیک اردوگاه . می ترسیدم اگر توی جلسه با پای گچ گرفته ببیندم ، نگذارد بروم عملیات . خودم گچ پایم را باز کردم هنوز درد می کرد. یکی از بچه ها کمکم کرد تا بروم جلسه . همه تعجب کرده بودند . می گفتند « پات زود خوب شده! » آخر جلسه گفت « چرا گچ پات رو باز کردی؟» گفتن «خوب شده. می تونم راه برم.» پایم را که زمین گذاشتم ، از زور درد چشم هام سیاهی رفت. گفت« مگه این مال خودته که باهاش این جوری می کنی؟ این امانته دست تو. فردا روز باید باهاش بجنگی .» بعدش گفت « اصلا نمی خواد بیای عملیات.» التماسش کردم. گفت « می ری پات رو دوباره گچ می گیری.» توی اهواز در به در می گشتم پی دکتر تا پایم را دوباره گچ بگیرد.


    49- می گفت « اطلاعاتی باید آموزش ببینه. جوری که کار با قطب نما و دوربین مادون و گراگیری و از اینحرفا . ملکه ی دهنش بشه.»بچه ها را بردیم بیابان. بیست کیلومتری قرارگاه . خودشان برگشتند .برای این که ثابت کنند کارشان را بلدند،دو تا موتور و وسایل تدارکات و یک ضبط صوت هم از تدارکات برداشتند؛ بی سر و صدا. به مسئول تدارکات کارد می زدی، خونش در نمی آمد. آقا مهدی هم خوش حال بود و می خندید. گفت « با اینا کاری نداشته باشین»


    50- کنار جاده صفی آباد – دزفول ، مزرعه های کاهو برق می زد. گفت « وایستابخریم.» چند تایش را همان جا شستیم و دوباره راه افتادیم. چند برگ کاهو خوره بود که گفت « کسی توی لشکر کاهو نداره. یادت باشه رسیدیم اهواز، به تدارکات بگم واسه ی همه بخره.»
    http://upload.tehran98.com/upme/uplo...c85af543e4.jpg

  7. #17
    هم دل کاربر ویژه
    تاریخ عضویت : جنسیت Nov 2014
    سن : 63
    صلوات : 16690 دلنوشته : 133
    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد :ایام شهادت امام زین العابدین تسلیت
    نوشته ها : 889 تشکر : 377
    مورد تشکر: 409 مرتبه تشکر شده در 304 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 0 وبلاگ :
    حسنعلی ابراهیمی سعید آنلاین نیست.
    51- سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود . آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت . خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم ، نشد.»


    52- بعد از سخن رانی ول کنش نبودند. این قدر دور و برش می رفتند و می آمدند که از کارهای بعدیش عقب می افتاد . بهم گفت « من بعد از این جا یه جای دیگه کار دارم. باید سر وقت برسم . صحبت من که تمام شد، تندی می آی مداحی رو شروع می گنی. نکنه فاصله بندازی و معطل کنی ها!»


    53- سرش را پایین انداخت و گفت « سه ماه منتظر مونده اید واسه ی همچین روزی . چی بگم ؟ شرمنده م ! عملیات لو رفته . آب انداخته اند توی منتطقه » همه توی میدان صبحگاه داشتند گریه می کردند، او هم مثل بقیه .


    54- گفتند « زیر هجده ساله ها برند پرسنلی برگیه تسویه بگیرند.» برگه ها دستمان بود. زار می زدیم التماس می کردیم بگذاردند برویم پیشش. سر به سرمان گذاشت. گت « بفرمایید خرابکارا! تخریب چی هر جا بره ، حتما واسه ی خراب کاریه .» رفیقم با گریه گفت« قد شما که از ما هم کوتاه تره .» خنده ای کرد، گفت « برگردید برید سر گردان خودتون.»


    55- قرار بود عملیات کنیم. با یک بلد چی محلی رفتیم شناسایی. نمی دانست چه کاره ایم . اطلاعات را به رمز روی یک تکه کاغذ می تنوشتیم. جوری رفتار می کردیم که شک نکند . فکر می کرد همی طوری می خواهیم هور را ببینیم . حتی بعضی وقت ها می گفت « این جاها خطرناکه » تمام کارهایمان را توی بلم انجام میدادیم؛ غذا می پختیم ، نماز می خواندیم، استراحت می کردیم.خیلی کم حرف می زدیم. بیشتر سکوت مطلق بود. چهار روز.


    56- همه داشتند سوار قایق می شدند. می خواستیم برویم عملیات. یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود. هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد، داد زد « پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم.» تا شنید گفت « تو نمی خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی نمی ریم.»


    57- شب آخر از خستگی رو پا بند نبودیم. قرار شد چند ساعت من بخوابم، چند ساعت او. نوبت خواب او بود. بیرون سنگر داشتم کارهایم را می کردم که بچه ها آمدند سراغش را گرفتند. رفته بودند توی سنگر پیدایش نکرده بودند. هرچه گشتیم نبود. از خط تماس گرفت. گفت« کار خاکریز تمومه.» یک تکه از خاکریز باز بود؛ قبلش هرکه رفته بود، نتوانسته بود درستش کند.


    58- بیست روز مانده بود به عملیات خیبر. همه ی فرمانده دسته ها را جمع کرده بود، ازشان گزارش بگیرد . به فرماندده زرهی گفت« چه کاره اید؟» گفت « ما آماده نیستیم.تانکهامون هم هنوز آماده نیستن.» آقا مهدی بهش گفت « خیله خب ، تو نمی خاد بیای.» به فرمانده تخریب گفت« شما چه طور ؟» جواب داد « بچه ها ی ما هنوز آموزش کافی ندیده ن.» آقا مهدی گفت« شما هم نیا. به جای این که شما ها برین رو مین، خودمون می ریم.» سومی که دید اوضاع این جوری است، گفت« حاجی خیالت از بابت بچه های ماراحت.»


    59- اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. راننده آقا مهدی بود. بهش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می ز**** ها .» گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.»

    60- برادرش فرمان ده یکی از خطوط عملیات بود. رفته بودم پیشش برای همآهنگی . همان موقع یک خمپاره انداختند من مجروح شدم . دیدم که برادرش شهید شد. وقتی برگشتم، چیزی از شهادت حمید نگفتم؛ خودش می دانست. گفتم « بذار بچه ها برن حمید رو بیارن عقب.» قبول نکرد. گفت « وقتی رفتن بقیه رو بیارن، حمید رو هم می آرن.» انگار نه انگار که برادرش شهید شده بود. فقط به فکر جمع و جور کردن نیروهایش بود. تا غروب چند بار دیگر هم گفتم؛ قبول نکرد. خط سقوط کرد و همه شهدا ماندند همان جا.
    61- داشتیم زخمی ها و شهدا را جمع می کردیم. یکی رفت جنازه ی برادر حاجی را بردارد . آقا مهدی وقتی دید، نگذاشت . گفت « برو به مجروح ها برس» خودش داشت خون صورت یکی از مجروح ها را با دست پاک می کرد.

    62- همه دمغ بودیم . خبر شهادت حمید بد جوری حالمان را گرفته بود. آقا مهدی وقتی قیافه هامان را دید، مسئول تدارکات را صدا کرد. گفت « چی به خورد اینا دادی این ریختی شدن؟ » بعدش گفت « امروز روز مبعثه . باید خوش حال باشین. قیامت چی می خواین جواب حضرت زهرا رو بدین؟» بعد به همه مان کمپوت داد و سر حالمان آورد.


    63- پانزده روز می شد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند آقا مهدی آمد، بهم گفت « واسه ی شهادت این بچه ها نمی تونستی یه پارچه بزنی؟» گفتم« خیل وقته بچه های تبلیغات پلاکارد آماده کرده ن ، ولی با خودمون گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم. بچه ها اگه ببینند ، روحیه شون خراب می شه.»یک جوری که انگار ناراحت شده باشد نگاهم کرد و گفت « یعنی می گی این بچه ها از شهادت می ترسن ؟ مگه این راهی که دارن می رن غیر شهادت جایی دیگه هم می ره؟ وقتی شهادت اینا رو تذکر بدیم همه مون روحیه می گیریم.»


    64- از بس با آمبولانس این طرف و آن طرف رفته بود، یکی از یخچال هایش شکسته بود. زنگ زد بهم . گفت«خسارت این یخچال چه قدر می شه؟» گفتم« برای شما هیچی .» قطع کرد. معلوم بود از حرفم ناراحت شده. کلی التماس کردم تا قبول کرد بروم پیشش. بهم گفت « مگه بیت المال من و تو داره که این جوری حرف می زنی؟»


    65- یکی از بچه ها شب ها چشمش جایی رانمی دید. آخر شب رفته بود دستشویی ، نمی توانست راه سنگرش را پیدا کند و برگردد. آقا مهدی که دید دارد دور خودش می چرخد ، بهش گفته بود «مال کدوم گروهانی ؟» گفته بود « بهداری .» آقا مهدی دستش راگرفته بود آورده بودش دم سنگرش . قسم می خوردیم « اونی که دیشب آوردت آقا مهدی بود. » باور نمی کرد.


    66- اتفاقی آمده بود سنگر ما ؛ سرظهر . نماز خواندیم . برای ناهار هم نگهش داشتیم. چند قوطی تن ماهی را باز کردیم. نخورد. گفت « روغنش واسه معده م خوب نیست.» می دانستم معده ش ناراحتی دارد. گفت « اگه لوبیا بود، می خوردم.» پا شدم کنسرو لوبیا پیدا کنم . هر چه گشتم، نبود. سر سفره که آمدم ، دیدم دارد نان خشک های توی سفره را جمع می کند و می خورد. همان شد ناهارش.


    67- مسول تدارکات شهید شده بود. آقا مهدی بهم گفت « تو برو کارهاش رو ردیف کن.» بعدش گفت « بچه ها خرما میخوان . یه جوری براشون خرما جور کن.» من که اصلا از برنامه ی خرید و تداکات خبر نداشتم، گفتم« چشم، خودم می رم شهر خرما می خرم.» آقا مهدی پرسید « پول داری؟» گفتم آره ، چهار هزار تومنی هست.» زد زیر خنده و گفت « الله بنده سی، ما خرما زیاد می خوایم . پانزده تن شایدم بیش تر.» صدام کردند که « آقا مهدی پشت بی سیمه .» وقتی با هاش صحبت کردم ، از قضیه ی خرما پرسید. گفتم« هنوز کاری نکرده ام .» گفت « عیب نداره . باشه بعدا یه کاریش می کنیم.خدا بزرگه !» یکی آمده بود جلوی در انبار با کامیونش . بار برامون آورده بود. یک برگه ی سبز دستش بود و دنبال مسئول تدارکات می گفت. بهش گفتم « فعلا من کارهای تدارکات رو راست و ریس می کنم. مسئولش شهید شده. » گفت برگه را امضا کنم؛ رسید خرما بود. آقا مهدی دوباره که بی سیم زد، قضیه خرما را برایش گفتم. گفت « نگفتم خدا بزرگه ؟ »


    68- یک وانت از انبار مهماتشان پر کرده بودیم. تا آمدیم حرکت کنیم ، آمد جلوی ماشین و نگذاشت رد شویم. هرچه گفتیم « بچه ها توی خط مهمات می خوان! » قبول نمی کرد. می گفت « زاغه مال بچه های ماست.کسی حق نداره ازش چیزی برداره.» کارداشت بیخ پیدا می کرد که آقا مهدی سروکله اش پیدا شد. بهش گفتم ، رفت سمتش و صورتش را بوسید و گفت« به فرمانده لشکرتون سلام برسون ، بگو مهدی باکری مهمات میخواست،از اینجا برداشت. اگه ول نکرد و ناراحت شد ، بیا به م بگو، عینش رو برمی گردونم.»


    69- - کسی که شد مسئول شناسایی یعنی شده چشم لشکر. حالا که داری می ری، یادت باشه اگه چیز به درد بخوری گیرت نیومد برنگرد. –آخه اگه زیاد طولش بدم، می ترسم اسیر شم. – اگه اسیر شدی، به شون می گی این جا بیست تا لشکره ، با تمام تجهیزات می خواد عملیات کنه . بجه ها مرتب با دوربین دید می زدند ، شاید خبری ازش بشود. همه می گفتند « دیگه حتما تا حالا شهید شده .» هفتاد و دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. می خندید . می گفت « کلی حرف دارم واسه ی آقا مهدی.»


    70- کم سن و سال بود. از این چادر به آن چادر دنبال فرمان ده لشکر می گفت. بهش گفتم« چی کارش داری حالا؟» گفت « پوتین ندارم . می خوام ازش پوتین بگیرم.»گفتم «خب چرا نمی ری تدارکات ؟» گفت « فقط باید از خودش بگیرم .» بالاخره پیداش کرد. به آقا مهدی گفت « تو که بلد نیستی لشکر رو اداره کنی ، چرا نمی ری یکی دیگه جات کار کنه ؟ یه جفت پوتین هم نمی تونی بدی به نیروهات؟» آقا مهدی خنده ش گرفته بود. نه حرفی بهش زد ،نه کاریش کرد. رفت یک جفت پوتین آورد ، داد بهش.


    71- با آقا مهدی جلسه داشتیم. همه مان را جمع کرد توی چادر و کالک منطقه را باز کردو شروع کرد صحبت کردن. یک کم که حرف زد، صدایش قطع شد . اول نفهمیدیم چه شده، ولی دقت که کردیم ، دیدیم از زور خستگی خوابش برده . چند دقیقه همان طور ساکت نشستیم تا یک کم بخوابد . بیدارکه شد، کلی عذر خواهی کرد و گفت « سه – چهار روزی می شه که نخوابیده م.»


    72- چند وقتی می شد که حمید شهید شده بود. یک روز با آقا مهدی رفته بودیم مسجد اعظم قم . احسان را هم با خودش آورده بهم گفت « آقا دایی، من کار دارم، می رم چند دقیقه دیگه می آم . شما بی زحمت احسان رو نگه دارین.» رفت . پاشدم تا قرآن بردارم . آمدم دیدم احسان نیست. این طرف و آن طرف را هم گشتم؛ نبود. همان موقع مهدی برگشت. پرسید « احسان کو؟» گفتم « رفتم قرآن بیارم ، اومدم دیدم نیست.» نارحت شده بود. گفت«آخه من اون بچه رو دادم دست شما، حالا می گین نیست! »اولین بار بود که می دیدم عصبانی شه. خیلی احسان را دوست داشت.


    73- بهش گفتم« خیلی از بچه های امداد مرخصی می خوان. بعضی هاشون می خوان تسویه کنن. چی به شون بگم؟» گفت « ازقول من به شون سلام برسون ، بعد بگو اگه رفتید خونه، ازتون پرسیدند توی این مدت که جبهه بودین خط مقدم رو هم دیدید یا نه ، چی به شون می گین. اگه جواب داشتند که بسم الله. هر کدومشون خواست بره، می تونه بره. اگه جواب نداشتن، بمونن.» عین صحبت های آقا مهدی را به شان گفتم. هیچ کدامشان نرفتند.


    74- توجیهمان می کرد. می گفت که چه کار کنیم و چه کار نکنیم.عراقی ها هم یک بند می زدند. بعضی وقت ها گلوله ی توپ می خورد همان نزدیکی. آقا مهدی هم عین خیالش نبود و حرف هایش را می زد. گاهی می گفت« اینا مامور نیستند.» یکی از خمپاره ها درست خورد دو – سه متری بالای سرمان، پشت خاک ریز. صدای انفجارش خیلی بلند بود؛ کلی گرد وخاک رفت هوا. همه نیم خیز شدیم . سرمان را که بلند کردیم، دیدیم آقا مهدی ایستاده و دارد می خندد. گفت « اینم مامور نبود.»


    75- یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست . – بهت می گم کم کم بریز. – خیله خب. حالا چرا این قدر می گی؟- می ترسم آب آفتابه تموم بشه. – خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! » گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» گفتم « مگه نشناختیش؟»گفت نه.
    http://upload.tehran98.com/upme/uplo...303a484b26.jpg

  8. #18
    هم دل کاربر ویژه
    تاریخ عضویت : جنسیت Nov 2014
    سن : 63
    صلوات : 16690 دلنوشته : 133
    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد :ایام شهادت امام زین العابدین تسلیت
    نوشته ها : 889 تشکر : 377
    مورد تشکر: 409 مرتبه تشکر شده در 304 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 0 وبلاگ :
    حسنعلی ابراهیمی سعید آنلاین نیست.
    76- یکی را می خواستیم برای فرمان دهی گردان. آقا مهدی بهم گفت « آدم داری؟» گفتم « یکی از بچه ها بد نیست؛ فرمان ده گروهانه. میگم بیاد پیشت.» توی راه باهش صحبت کردم.توجیهش کردم. می ترسیدم قبول نکند. بنده ی خدا اخلاق خاصی داشت؛ یک کمی تند بود. دیده بودم قبلا با فرمانده گردانش جر و بحث کرده بود. دوتایی نشسته بودند توی نفربر. آقا مهدی حرف می زد و او سرش را انداخته بود پایین و فقط گوش می کرد. حرف های آقا مهدی که تمام شد ، فقط یک جمله گفت. گفت « روی چشم .هرچی شما بگین.» از ماشین که می آمد بیرون ، داشت گریه می کرد.


    77- توی بهداری کار می کردم. معاون بودم . مسئولمان رفته بود مرخصی ، من به جایش رفتم جلسه ی مسئولین دسته ها . یک چیزهایی در مورد آقا مهدی شنیده بودم . یکی – دو بار هم از دور دیده بودمش ، ولی اصلا نمی شناختمش. حتی چهره اش هم در خاطرم نبود. توی چادر که نشسته بودیم، به یکی از بچه ها گفتم« این آقا مهدی کیه؟» گفت « مگه نمی شناسیش؟» گفتم« چرا ، می خوام بیش تر بشناسمش.» گفت « بغل دستت نشسته.»


    78- یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد . نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو . آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.» صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن ، ازش تشکر کنم.» توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت « آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.» گفتم « چرا ؟» گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد یه جای دیگه پیدا کنه، زیر بارون موند، سرما خورد.»


    79- دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بودم. گفتم « واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید. ! » نخورد . هرچه اصرار کردم ، نخورد . قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام. باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.»


    80- پیرمرد نگذاشت آقا مهدی برود توی حمام . بهش گفت « بازدید بی بازدید. لازم نکرده نیگا کنی . اگه می خوای بری تو ، می ری مثل بقیه توی صف وا می ایستی تا نوبتت بشه.» رفت توی صف تا نوبتش بشود .


    81- پشت وانت ، پر گلوله ی آرپی جی بود . نفهمیدم چی شد که چپ کردم . می دانستم همان نزدیکی ها عراق ها هستند؛ همان جایی که خاکریز درست و حسابی نداشت. هرچه قدر قبلا گفته بودیم « یه فکری برای این جا بکنین .» ، کسی جرات نکرده بود خاکریز بزند. ازم صدا در نمی آمد. می ترسیدم . توی کابین ماشین هم بدجوری گیر کرده بودم. همان موقع صدای یک ماشین آمد؛ یک ماشین سنگین اشهدم را هم گفتم . باز نفهمیدم چی شد که ماشین چرخی زد و برگشت سرجایش. آقا مهدی بود. با لودر آمده بود خاکریز بزند. همه ی آپی جی ها را ریختیم توی بیل ماشینش و بردیم برای بچه ها.


    82- خیلی اصرار کردم تا بگوید. گفت « باشه وقتی رفتیم بیرون.» گفتم « امکان نداره . باید همین جا توی حموم بهم بگی.» قسمم داد و گفت « تا من زنده م نباید واسه ی کسی تعریف کنی ها!» زخم طناب بود . روی هر دو شانه اش. از بس جنازه ی شهدا را آورده بود عقب.


    83- تا سنگرش پنجاه متر بیش تر نبود. دویدم طرف سنگر. زمین گل بود. پوتین هایم ماند توی گل. پا برهنه رفتم تا سنگرش. گفتم « تانکهاشون از کانال رد شدن . دارن میان توی جزیره . چی کار کنیم؟ با خون سردی خم شد، از روی زمین یک موشک آرپی جی برداشت.داد دستم. گفت « الله بنده سنی، جنگ جنگ تا پیروزی.»


    84- وقتی بهم گفت « ازت راضی نیستم.» ، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. پرسیدم« واسه چی ؟» گفت « چرا مواظب بیت المال نیستی؟می دونی اینا رو کی فرستاده ؟ می دونی اینا بیت المال مسلموناس؟شهید دادیم واسه ی اینا! همه ش امانته ! » گفتم « حاجی می گی چی شده یا نه؟» دستش را باز کرد. چهار تاحبه قند خاکی توی دستش بود. دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود. بعدش شروع کرد به بازدید. ترس برم داشته بود. وضع ماشین را که دید،کلی شرمنده شدم. آخر سر گفت « یکی ازدسته ها ت با تمام تجهیزات به خط شن. » گفت « از آمادگی نیروهات راضی ام.» راه افتاد برود. دلم شور می زد. فکر کردم دلداریم داده . با این حرفش آرام نشدم . وقتی داشت می رفت، کشیدمش کنار. گریه ام گرفته بود. گفتم « بگو به خدا ازت راضی ام .» خندید و رفت.


    85- توی خانه افتاده بودم ؛ یک پای شکسته،دو دست شکسته، فک ترکش خورده. پدرم ازم دلخوربود. میگفت « ببین خودت رو به چه روزی انداختی! » آقا مهدی آمده بود عیادت . با پدرم حرف می زد. سیر تا پیاز شب عملیات را برایش گفت . نیم ساعت هم بیش تر خانه مان نماند. پدرم می گفت « اومده ی این جا تعمیرگاه. زود بازسازی می شی، می ری پیش آقا مهدی. اون بنده ی خدا دست تنهاس.»


    86- یخ نمی رفت توی کلمن . با مشت کوبیدم روش. بهم گفت « الله بنده سی . توی خونه ی خودت هم این جوری کلمن رو یخ می ریزی؟ اگه مادرت بفهمه این بلا رو سرکلمن می آری چی می گه ؟»


    87- وسط جلسه ی فرماندهی ، مسول دفترش آمد و گفت « دوتا بسیجی دم در معطلند . هرچی می گم شما جلسه دارین ، نمی رن . می خوان باهاتون عکس بندازن.» حاجی نگاهی کرد و گفت « ببخشید! » وقتی برگشت توی اتاق ، گفت « تو دقیقه بیش تر کار نداشت . دیدم انصاف نیست دلشون رو بشکنم.»


    88- توی جزیره سنگر ساختن خیلی سخت بود. سوله ها را می گذاشتیم. روی پد ، کامیون کامیون خاک رویش می ریختیم تا می شد سنگر. دوتا سوله ی شش متری به مان دادند که بکنیمشان اورژانس . قبل عملیات بدر ، چند روز پشت سر هم با کامیون خاک می آوردیم، می ریختیم رویشان. روز آخر آمد بازدید. کار هم تقریبا تمام بود. وقتی سنگر ها را دید ،گفت « یکی از شش متری ها را بدین یگان دریایی. » با این حرفش خستگی به تنم ماند. قبول نکردم. هرچه کردم تا منصرفش کنم نشد. رو کرد به من گفت « بیا جلوتر کارت دارم.» جلو که رفتم، صورتم را بوسید و گفت« سنگر رو می دی؟»


    89- یک ماه بعد عملیات ، تقریبا همه چیزمان تمام شده بود. عراقی ها تک زده بودندو دویست متریمان بودند. گفت « سه راه بیش تر نداریم. یا همین امشب بریم سرشون و کارشون رو یک سره کنیم، یا فردا لباس های سفید مون رو براشون ت*** بدیم، یا این که راه بیافتیم توی هور و یکی یکی غرق بشیم.»

    90- دونفری ، چند تاگلوله ی آرپی جی برایش بردیم. گفت« چرا یکی دیگه رو آورده ی ؟ زود برش گردون سر پستش ..» بعد گفت « امام پیام داده هرجوری شده جزیره رو حفظ کنید و برگرد عقب هر چی نیرو داری ور دار بیار.» بچه ها پخش و پلا بودند. نمی شد جمعشان کرد. مانده بودم چه کنم. از بلند گوی ماشین شروع کردم اذان گفتن؛وقتش نبود.از هرگوشه چند نفری آمدند؛ به اندازه ی یک گروهان . پیام حاجی را به شان گفتم. خودشان به ستون شدند و رفتند جلو، پیش او.
    91- توی سنگر نشسته بودیم که صدای هواپیما آمد . پشت بندش هم صدای انفجار . از توی سنگر پرید بیرون و رفت بالا ی یک تپه . پایین که آمد ، می خندید. صورتش گل انداخته بود. میگفت« اینا رو نیگا کن،عین خود صدام بی عقلند. بی چاره نیروهاشون . هرچی بمب داشتند ریختند روی سر خودشون.»

    92- از تدارکات ، تلویزیون برایمان فرستاه بودند. گذاشتیمش روی یخچال . یک پتو هم انداختیم رویش. هروقت می رفت ، تماشا می کردیم. یک بار وسط روز برگشت. وقتی دید گفت « این چیه ؟» گفتم « از تدارکات فرستاده اند . » گفت « بقیه هم دارند؟» گفتم« خب نه! » فرستادش رفت ؛ مثل کولر و رادیو.


    93- لودر گیر کرده بود؛ بقیه ی ماشین ها پشتش . راننده هرکاری کرد، نتوانست دربیاید. گفت « برادر من ، اگه گاز کمتری بدی خودش درمی آد.» راننده عصبانی شد و گفت « من دو ساعته با این لکنتی ور می رم نتونسته م درش بیارم. حالا تو از راه نرسیده ، می گی این کار رو بکن، این کار رو نکن؟ اگه راست می گی خودت بیا درش بیار.» حاجی الله اکبر که گفت ماشین در آمد.راننده از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. بهش که گفتند کی بوده ، از خجالت سرخ شد.


    94- قبول نمی کرد . می گفت « قبل از عملیات ممنوعه. » یکی گفت «ما که تا بعد از عملیات نمی تونیم ظاهرش کنیم.» فکر کرد و گفت « قبول!» همان آخرین عکسش شد.


    95- وسط عملیات یک رادیوی کوچک هم راهش بود. بی سیم زد «بیا پیش من.» از هر طرف آتش می آمد. وقتی رسیدم، رادیو را روشن کرد. بهم گفت « این رو گوش کن! » داشت پیام امام را پخش می کرد.


    96- قرار بود قایق ها را آماده کنم ، بفرستم آن طرف دجله . کارم که تمام شد، بدون اجازه ی آقا مهدی رفتم آن طرف آب . من را که دید گفت « با اجازه ی کی اومدی این جا؟» گفتم « بابا اون ور پوسیدیم. گفتیم یه بارم بیایم این ور.» بهم گفت « حالا که اومدی ببین بهت چی می گم ؛ می ری اون ور و هرچی پل شناور خیبر داری ور می داری می آری این جا. می خوام یه پل بزنی رو دجله . یه جوری که با تویوتا بشه از روش در شد.
    http://upload.tehran98.com/upme/uplo...1e73bd8f33.jpg

  9. #19
    هم دل کاربر ویژه
    تاریخ عضویت : جنسیت Nov 2014
    سن : 63
    صلوات : 16690 دلنوشته : 133
    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد :ایام شهادت امام زین العابدین تسلیت
    نوشته ها : 889 تشکر : 377
    مورد تشکر: 409 مرتبه تشکر شده در 304 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 0 وبلاگ :
    حسنعلی ابراهیمی سعید آنلاین نیست.
    شهیدمصطفی ردانی پور (وصيت نامه)

    آشنایی با شهید مصطفی ردانی پور (وصيت نامه)

    (اشهد انّ لا الله الا الله و اشهد انّ محمدا رسول الله و اشهد انّ علي و اولاده المعصومين حجج الله)

    بسم الله الرّحمن الرّحيم

    سپاس خداوندي را که انور جلال او از افق عقول بندگانش تابان است. و خواسته اش از زبان گوياي کتاب و سنت نمايان. خدايي که دوستان خد را از دلبستگي به دنياي فريب کار رهانيد و به شادي هاي گوناتگونشان رساند.





    و اما شما اي روحانيون و طلاب عزيز همان طور که امام فرمودند تذکيه و تعلم را پيشه ي خود سازيد و جوانان عزيز اسلام را هادي باشيد و در آغوش هدايت الهي جاي بگيريد. کار شما بهترين کاراست همان کار پيغمبر و ائمه معصومين است. هدايت و ارشاد و اداره جامه ي اسلامي و پياده کردن احکام نوراني اسلام. و مانند علي بن ابي طالب(ع) در دعا ميخوانيم "ولا تأخده في الله لومة لائم" در راه خدا حرکت کردن سختي و رنج دارد، موانع زياد است وبا صبر و استقامت راه انبياء را ادامه دهيد که امروز جوانان ما با ريختن خونشان موانع راه را برداشتند و بر مي دارند و ما در قيامت در پيشگاه خداوند تبارک و تعالي عذري نداريم و البته اين حرف من با هم درسها و هم سنگران خودم است. نه به بزرگان که سخن گفتن در مقابلشان بي ادبي است. آنان مربي ما هستند و ما شاگرد آنان.



    و شما اي پاسدار عزيز و جوان برومند که هدفتان مقدس است و راهتان روشن و حرکتتان حماسه آفرين است. چون هجرتتان آغاز بر هجرتها بود و خون سرختان پيام آور هدفتان و سرهاي بريده و بدن هاي قطعه قطعه شده شما نشانگر مظلوميت تان است. دست از دامان امام زمان و نوکرانش نکشيد که اينان عمال اسلامند و اسلام اصيل رابايد از امثال غفاري ها، سعيدي ها، مطهري ها، بهشتي ها، صدوقي ها، مدني ها، دستغيبي ها و امثالهم گرفت.



    بدانيد اسلام منهاي روحانيت اسلام نيست و اين سد دشمن شکن را نگذاريد بشکند.





    مادرم



    آن زمان که اسلام و انقلاب به خون احتياج داشت تو ثمره ي سالها عمرت را که فرزندي مسلمان بود هديه کردي، چه خوب امانت داري کردي و چه به موقع امانت را دادي. پس شاد باش و فرزندان ديگرت را هم بده و خود مانند زينب معلم ديگران باش.



    مبادا بر من گريه کني که اگر شهيد باشم زنده ام، زنده تر از زنده ها. حلالم کن و به برادرانم و به بچه هاي خواهرانم بگو که



    آنان بايد خود را براي قرباني شدن آماده کنند و سربازي اسلام را بر عهده بگيرند.





    خواهرانم،



    در تربيت فرزندانتان بکوشيد و حجاب را رعايت کنيد. زهرا گونه زندگي نماييد و شوهرانتان را به راه خدا واداريد.



    مادر خدا پدرم را رحمت و شما را عاقبت به خير کند. انشا الله اگر کربلا مشرف شدي مرا فارموش نکن. و از حضرت امام حسين(ع) تقاضا کن که قربانيت را بپذيرد.



    هر وقت خبر کشته شدن من به شما رسيد بگو "انا لله و انا اليه راجعون" و اين را يک امتحان قلمداد کن.



    پروردگارا هرچند به نفس مطمئنه نرسيديم و در جهاد اکبر پيروز نگشتيم.اما به جهاد اصغر پرداختيم پس" ربّنا فاغفر لنا ذنوبنا وکفّر عنّا سيّئاتنا و توفّنا مع الأبرار، ربّنا و ءاتنا ما وعدتّنا علي رسلک و لا تخزنايوم القيمة إنّک لا تخلف الميعاد"



    برايم تفت نگيريد خرج نکنيد، فاتحه اي ساده و پول آن را به انجمن ايتام اهدا نماييد. در صورت امکان در قبرستان شهدا دفنم کنيد کنار پاسداران تا شايد خداوند به واسطه ي آنان مرا ببخشد. و در هنگام دفنم زيارت عاشورا و روضه حضرت زهرا بخوانيد.



    منبع:

    وبلاگ شهید ردانی پور

    http://warhistory.ir/index.php/commanders?start=10
    http://upload.tehran98.com/upme/uplo...f5be05b976.jpg

  10. #20
    هم دل کاربر ویژه
    تاریخ عضویت : جنسیت Nov 2014
    سن : 63
    صلوات : 16690 دلنوشته : 133
    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد :ایام شهادت امام زین العابدین تسلیت
    نوشته ها : 889 تشکر : 377
    مورد تشکر: 409 مرتبه تشکر شده در 304 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 0 وبلاگ :
    حسنعلی ابراهیمی سعید آنلاین نیست.
    شهید مصطفی ردانی پور(زندگی نامه)
    زندگی نامه شهیدمصطفی ردانی پور

    به سال 1337 هـ.ش در يكي از خانه‌هاي قديمي منطقه مستضعف‌نشين (پشت مسجد امام) شهر اصفهان متولد شد. پدرش از راه‌كارگري و مادرش از طريق قالي‌بافي مخارج زندگي خود را تأمين و آبرومندانه زندگي مي‌كردند و از عشق و محبت سرشاري نسبت به ائمه‌اطهار(ع) و حضرت زهرا(س) برخوردار بودند. تا آنجا كه با همان درآمد ناچيز جلسات روضه‌خواني ماهانه در منزلشان برگزار مي‌شد.



    او كه از بيت صالحي برخاسته بود و به لحاظ مذهبي ، خانواده‌اي مقيد و متدين داشت ، تحصيل در هنرستان را به دليل جو طاغوتي و فاسد آن زمان تحمل نكرد و از محيط آن كناره گرفت و با مشورت يكي از علما به تحصيل علوم ديني پرداخت .

    شهيد رداني پور سال اول طلبگي را در حوزه علميه اصفهان سپري كرد . پس از آن براي ادامه تحصيل و بهره‌مندي از محضر فضلا و بزرگان راهي شهر قم شد و در مدرسه حقاني به درس خود ادامه داد . مدرسه حقاني در آن زمان بنا به فرموده شهيد بهشتي (ره)پذيراي طلابي بود كه از جهت اخلاقي ايماني و تلاش علمي نمونه بودند . او نيز كه از تدين اخلاق حسنه بينش و همت والايي برخوردار بود به عنوان محصل در اين حوزه پذيرفته شد

    او كه با سخت كوشي و تحمل مشقتها آشنايي ديرينه‌اي داشت ، حتي در ايام تعطيل از كار و كوشش غافل نبود .

    ايشان حدود شش سال مشغول كسب علوم ديني بود . با نضج گرفتن انقلاب اسلامي با تمام وجود در جهت ارشاد و هدايت مردم وارد عمل شد و با استفاده از فرصتها براي تبليغ به مناطق محروم كهكيلويه و بويراحمد و ياسوج سفر كرد و درسازماندهي و هدايت حركت خروشان مردم مسلمان آن خطه تلاش فراواني را ازخود نشان داد.





    بعد از پيروزي انقلاب اسلامي



    پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه شهيد رداني پور با عضويت در شوراي فرماندهي سپاه ياسوج فعاليتهاي همه جانبه خود را آغاز كرد .

    او با بهره‌گيري از ارتباط با حوزه علميه قم در جهت ارائه خدمات فرهنگي به آن منطقه محروم حداكثر تلاش خود را به كار بست و در مدت مسئوليت يك ساله‌اش در سمت فرماندهي سپاه ياسوج به سهم خود اقدامات مؤثري را به انجام رساند . درگيري با خوانين منطقه و مبارزه با افرادي كه به كشت ترياك مبادرت مي‌ورزيدند از جمله كارهاي اساسي بود كه نقش تعيين كننده‌اي در سرنوشت آينده اين مردم مستضعف به جا گذاشت .

    اين شهيد بزرگوار كه با درك شرايط حساس انقلاب اسلامي دو سال از حوزه و درس جدا شده بود با واگذاري مسئوليت به يكي از برادران به دامان حوزه علميه بازگشت تا بر بنيه علمي خود بيفزايد .

    هنوز چند ماهي از بازگشت او به قم نگذشته بود كه حركتهاي ضد انقلاب در كردستان و بعضي از مناطق كشور شروع شد. او كه از آگاهي و شناخت بالايي برخوردار بود و نمي‌توانست زمزمه‌هاي شوم تجزيه طلبي مزدوران استكبار جهاني و جنايات آنان را در به شهادت رساندن و سربريدن جهادگران مظلوم و پاسداران قهرمان تحمل نمايد با وجود اينكه در دروس حوزوي به پيشرفتهاي چشمگيري نايل آمده بود . به منظور مقابله با جريانات منحرف و آگاهي بخشي به مردم و بازگردان امنيت و ثبات كردستان به سوي اين خطه شتات . يك سال تمام به همراه نيروهاي جان بركف و رزمنده براي سركوبي اشرار و نابودي ضد انقلاب و بر ملا كردن چهره كثيف آنان تلاش و فعاليت كرد .

    در جلسه‌اي كه به اتفاق نماينده حضرت امام قدس سره و امام جمعه اصفهان خدمت حضرت امام مشرف شده بودند ،‌ايشان از معظم له در مورد رفتن به كردستان كسب تكليف كردند. حضرت امام به شهيد رداني پور امر فرمودند . شما بايد به كردستان برويد و كاركنيد .

    او در آنجا هم به كار تبليغ و ترويج احكام اسلام مشغول بود و هم به عنوان مجاهد في‌سبيل الله در جنگ با ضد انقلاب شركت مي‌كرد علاوه بر اين در بالا بردن روحيه رزمندگان اسلام در آن شرايط حساس و بحراني نقش به سزايي داشت و در شرايطي كه رزمندگان اسلام تمايل بيشتري به حضور در جبهه‌هاي جنوب را داشتند ، اين شهيد بزرگوار سهم زيادي درنگهداشتن برادران رزمنده در منطقه كردستان داشت و در ترويج اسلام زحمات طاقت فرسايي را متحمل گرديد .





    نقش شهيد در جنگ تحميلي



    با شروع جنگ تحميلي ، شهيد رداني پور به همراه عده‌اي از همرزمان خود از كردستان وارد جنوب شد و با نيروهاي اعزامي از اصفهان (سپاه منطقه 2) كه در نزديكي آبادان جبهه دارخوين مستقر بودند شروع به فعاليت كرد . ايشان مدتها با رزمندگان اسلام در خطي كه به خط شير معروف بود عليه دشمن بعثي به مبارزه پرداخت و ازمهمترين علل شش ماه مقاومت مستمر نيروها در اين خط وجود اين روحاني عزيز و دلسوز بود كه به آنها روحيه مي‌داد سخنراني مي‌كرد و يا مراسم دعا برگزار مي‌نمود.

    ايشان با تجربه‌اي كه از كار در جبهه‌هاي كردستان داشت سلاح بر دوش به تبليغ و تقويت روحي رزمندگان مي‌پرداخت و با برگزاري جلسات دعا و مجالس وعظظ و ارشاد ، نقش مؤثري در افزايش سطح آگاهي و رشد معنوي رزمندگان ايفا مي‌نمود و در واقع وي را مي‌توان يكي از مناديان به حق و توجه به حالات معنوي در جبهه‌ها ناميد .

    او در عمليات محرم والفجر 1 و والفجر 2 شركت داشت و تا لحظه شهادت هرگز جبهه را ترك نكرد و فرمان امام عظيم الشأن (قدس سره) را در هر حال بر هر چيزي مقدم مي‌دانست .

    ايشان در كمتر از 3سال سطوح فرماندهي رزمي را تا سطح قرارگاه طي كرد ، كه اين مهم ناشي از همت تلاش پشتكار و اخلاص در عمل اين شهيد عزيز بود .







    ويژگيها و فضايل اخلاقي



    شهيد مصطفي رداني پور

    از موسسين لشكر 14 امام حسين و فرمانده قرار گاه فتح

    شهيد رداني پور مسلح به سلاح تقوي بود ودر توصيه ديگران به تقوي و خصايل والاي اسلامي تلاش زيادي داشت . خصوصاً به كساني كه مسئوليت داشتند همواره يادآوري مي‌كرد كه :

    كساني كه با خون شهدا و ايثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام ، عنواني پيدا كرده‌اند مواظب خود باشند اخلاق اسلامي را رعايت كنند و بدانند كه هر كه بامش بيش برفش بيشتر .

    او معتقد بود كه بايد در راه خدانسبت به برادران رفتاري محبت آميز داشت و همان گونه كه ازخدا انتظار بخشش مي‌رود ، گذشت از ديگران نيز بايد در سرلوحه برنامه‌ها قرار گيرد .

    ايشان با ياد امام زمان (عج) انس و الفتي خاص داشت ، در مناجاتها و دعاها سوزو گدازش به ‌خوبي مشهود بود ، لذا همواره سفارش مي‌كرد :

    آقا امام زمان (عج) را فراموش نكنيد و دست از دامن امام و روحانيت نكشيد .

    از خصوصيات بارز آن شهيد در طول خدمتش توجه به دعا و مناجات با خدا بود و كمتر وقتي پيش مي‌آمد كه از تعقيبات و نوافل نمازها غفلت كند .

    او كه به قدري به دعا و زيارت اهميت مي‌داد كه حتي در وصيتنامه‌اش نيز سفارش مي‌كند كه به هنگام دفنم زيارت عاشورا و روضه حضرت زهرا (س) را بخوانيد .

    او چشم به مقام و موقعيت و مال و منال دنيا ندوخت و براي احياي آيين پاك خداوندي و ياري و دستگيري مظلومان سختي‌ها را به جان خريد و در اين راه از جان عزيزش گذشت .

    شهيد رداني پور همواره نزديكان خود را در بعد تربيتي افراد خانواده مورد سفاش قرار مي‌داد و در وصيتنامه خود براي تربيت فرزندانش تأكيد كرده است :

    همواره آنها را علي گونه و زهرا گونه تربيت نماييد تا سعادت دنيا و آخرت را به همراه داشته باشند .

    او هميشه اعمال خود را ناچيز مي‌شمرد و بر اين مطلب تأكيد داشت كه مي‌خواهد رفتنش به جبهه‌ها و گام برداشتن در اين مسير صرفاً براي خدا باشد . به لطف و كرم عميم خداوند اميدوار بود و هميشه دعا مي‌كرد تا مجاهده‌اش كفاره گناهانش شود .

    شمع تاريخ

    به نام خداي شهيدان كه فرمود شهيد بي‌مرگ است و به پاس خون شهيدان كه قلب گرمشان در آسمان شهر جنايت به خون نشست بگذار كه همت والايشان را بستائيم و غيرت و تقوايشان را شايد كه روز مرگي‌مان را از تن به‌زدائيم .

    بگذار جاودانگي شهيدان عشق را كه در قربانگاهها به شهادت ايستادند ، ما نيز شاهد شويم كه شهيدان پيام خويش را سرخ سرخ در سينه‌هاي ما نگاشتند تا كه مرگ بِي‌ثمر و بي‌رنگ را به جاودانگي شهادت بدل كنيم . آنان قلبهاي لبريز از عشق و صداقتشان را كريمان ارزاني كردند و خشماهنگ با بيداد درافتادند تا كه عجز و حقارت را در اندرون تك تك ما فرو شكنند.

    اگر ايمانشان را براي ابد به ما هديه كردند اگر ايستاده مردن را به ما آموختند چه ناسپاسي نامردانه ‌ايست كه بي‌يادشان شب را به سر آريم و بي‌نامشان روز را بياغازيم .

    چه كسي كربلاي سالار ما حسين (ع) را دوباره بپا كرد ؟ لحظه‌هايي كه زبان در كام مانده‌مان قادر به اعتراض نبود ، و شرافت و تقوي شعور و غيرتمان به غارت مي‌رفت كدامين تن در ظهر بلوغ عصيان سرخي عاشورا به چشمان بي‌نورمان تاباند و جز شهيد چه كسي باور كرد ، كه زندگي در غلظت سياه شب تنها فريب خويش است ؟

    براي زيستن (ونور ، براي رستن از شرك ، براي رهائي از مرگ و سرسيدن به جاودانگي تنها شهيد راه مي‌نمايد و صفير تيز گلوله‌هايش مشعل پر شعله راهي مي‌شود كه خلق خدا را به صبح روشن نويد مي‌دهد .

    و به دل ترنم آيات كه صبح گشته قريب و به منقار شاخه زيتون تا اوج روشن خورشيدها شهيد پيمود يكشبه صدساله راه را اينكه شهيد با انفجار قلب پر از ايمان – در عمق باور خاموش روحش بذر خجسته آزادگي نشاند ، قلبي به گرمي خورشيد در آسمان شهر جنايت نشست در راستاي ثابت فواره‌هاي خون – صد اغناي قامت پژمرده راست شد .

    از شوق و شور شهادت خنجري دگر دميد ، من مرگ هيچ شهيدي را باور نمي‌كنم من با شهيد هميشه باور كردم كه وطن خالي از انديشه آزادي نيست من با شهيد باور كردم كه تا انتهاي اين شب ديجور باقي است فرصت عصيان اينك مزار شهيدان در سينه‌هاي ماست ، كه دوست دارم همه هستي‌ام را ارزاني كنم در پاي ايمان و تقواي همه برادران شهيد شهيدان برادر – اين گلگون پيكرهاي پرفريادي كه در برابر اوج عظمت‌هايشان شرم دارم و شرم از اينكه هنوز ندايشان را جانانه لبيك نگفته‌ام .

    اينك تو اي به هر محرم شاهد اي به هر عاشورا شهيد اي به هر كربلا قرباني برخويشتن به بال كه امروز خون سرخ تو در كوچه‌ها مي‌جوشد اين قلب توست .

    اينك در قلب تك تك ما يك شهيد يك شاهد بي‌شكست بي‌پايان بيدار و بيدارتر نشسته است و ما را با شهيدان پيوندي هميشگي است .
    نحوه شهادت



    پس از ازدواج صدق و تلاش اين روحاني عارف و فرمانده شجاع در عمليات والفجر 2 به نقطه اوج رسيد و عاشقانه رداي شهادت پوشيد و به وصال محبوب نايل شد . بدين سان بر پرونده افتخار آفرين دنيوي يكي ديگر از سربازان سلحشور سپاه امام زمان (عج) با شكوهي هر چه تمامتر مهر تأييد نهاده شد و جسم پاكش در منطقه حاج عمران مظلومانه بر زمين ماند و روح با عظمتش به معراج پركشيد ! گر چه تا اين تاريخ نيز ايشان در زمره شهداي مفقودالجسد است .

    وي كه بارها در جبهه‌هاي نبرد مجروح گرديد ه بود و اغلب تا سر حد شهادت نيز پيش رفته بود ،‌در حقيقت شهيد زنده‌اي بود كه همواره به دنبال شهادت عاشقانه تلاش مي‌كرد .

    اين جمله از اولين وصيتنامه‌اش براي شاگردان ورهروانش به يادگار ماند:

    عمامه من كفن من است

    درود خداوند بر او باد كه حنظله‌وار زيست و حنظله وار به درجه رفيع شهادت نايل شد.

    اميد آنكه خداوند روح اين شهيد عزيز و برادر شهيد گرانقدرش را با شهداي راه حق و فضيلت بالاخص شهداي كربلا محشور فرمايد و ما را از خواب غفلت بيدار سازد.

    منبع:
    پایگاه اطلاع رسانی نوید شاهد

    http://warhistory.ir/index.php/commanders?start=10
    http://upload.tehran98.com/upme/uplo...886e735bc1.jpg

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •