باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده است.
کنار پل، مردی آواز میخواند.
و یک مرد، برای گریستن به خانه میرود.
زمین، عابران پایان شب را می مکد. گُل ها کفش ها را سنگین میکند ...
نگاه او مرا مصلوب کرد.
هرگز، بعد از آن شب مهلتی برای گفتن آنچه بر من گذشت به دست نیامد.
واژهها در من ماندند و در من مذاب شدند.
در آن سرمای زندگی سوز، واژه ها در وجود من بستند .
من یازده سال تشنگیِ گفتن را به این شهر آوردهام.
رهگذران! به سخنان من گوش بدهید!
من پیش از این بارها گفته ام که التماس، شکوه زندگی را فرو می ریزد.
تمنا، بودن را بیرنگ میکند ...
بار دیگر شهری که دوست میداشتم، نادر ابراهیمی