شهر در سه اپیزود
شهرِ ما خانهی ما؟!
اپیزود اول: پیرمرد یک کیسه زبالهی زرد رنگ به دست داشت. نگاهَش به خانوادههایی بود که یک زیرانداز روی سبزه و چمن انداخته بودند و مشغولِ خوردن چای و شیرینی بودند. احتمالن دلش میخواست او هم این زمان را کنارِ خانوادهاش میگذراند. اما باید دنبالِ مردم راه میافتاد، تذکر میداد و زبالههای مردمِ بیاعتنا را جمعآوری میکرد. نکتهی جالبِ توجه این بود که برخی انگار این کار را وظیفهی او میدانستند و پوستِ تخمه و میوه را روی زمین میانداختند تا او جمعشان کند. دلم از بیفرهنگی این افراد گرفت. افرادی که با اطمینانِ بالا میشد گفت در خانههای خود بهداشت و نظافت را به نحوِ احسن رعایت میکنند. اما زمانی که نوبتِ شهر میشود...
اپیزود دوم: در خبرگزاری ایرنا مصاحبهای خواندم با مدیر کل آموزش و مشارکتهای مردمی سازمان حفاظت محیط زیست. مصاحبهای که مربوط به بهمن ماه بود و محمد درویش بسیار گلهمند. در بخشی از گفت و گو، او به این نکته اشاره کرده بود که روزنامهی سراسری یا روزنامههای پُرطرفداری در ایران وجود ندارد که صفحهی ثابتی راجع به محیط زیست داشته باشد، یا حتا خبرگزاریهایی که گروه محیط زیستی داشته باشند. وی ادامه داده بود که: آیا محیط زیست ما ارزش توجهِ همه جانبه ندارد؟ در نیویورک تایمز و لس آنجلس تایمز، محیط زیست دارای یک گروهِ حرفهای مستقل است.
نکتهی جالب دیگری که در این مصاحبه به آن برخوردم، این سوال بود که ما برای مردم چه کردهایم که انتظارِ رفتارِ خوب برایشان داشته باشیم؟ زمانی که در مدارس، بحثهای محیط زیست جایی ندارد و دروسِ آن وجود ندارد، چگونه انتظار داریم که کودکان و نوجوانان یاد بگیرند که با محیطِ زیستِ خود چهطور رفتار کنند؟ چگونه باید مهربانی با محیط زیست و اهمیتِ بالای آن را به دانشآموزان یادآوری کرد؟
محمد درویش همچنین این خبر را داده بود که بر اساس تفاهمنامه میان سازمان محیط زیست و وزارت آموزش و پرورش، بناست 56 هزار معلم در اختیار سازمان قرار گیرد تا آموزشهای محیط زیستی ببینند. همچنین از سال تحصیلی 95-94، مدرسه را در 5 اقلیم کشور و در همهی پایهها به صورت آزمایشی به مدارس محیط زیستی تبدیل شود که آسیبشناسی نتایج حاصل از این طرح، موارد مهمی را برای مسئولان پدیدار کند. دانشآموزان با تجربههای زنده و میدانی به اهمیتِ حفاظت محیط زیست پی ببرند و به نوعی عاشقِ طبیعت شوند.
اپیزود سوم: توی تاکسی، خانمی به دختربچهی کوچکش یک شکلات داد. دخترک پوستِ شکلات را جدا کرد و شکلات را خورد. پوسته را به مادرش داد و مادرش هی اینور و آنور را نگاه کرد. جابه جا شد در صندلیاش و آخر از شیشهی ماشین به بیرون پرتابش کرد. دختربچه گفت: مامان چرا انداختیش بیرون؟ خانوم معلم گفته آشغالا رو نندازین تو خیابون؟ مادرش گفت: حالا یه پوسته فسقلی اشکالی نداره! این خانوم معلمتونم دیگه واسه همه چی باید نظر بده!
یادِ مصاحبهای که خواندهبودم افتادم. یادِ این که واقعن نباید زمانی که مردم را از نتایجِ مصیبتبارِ نامهربانی با طبیعت آگاه نکردهایم و فیلمها و مستندهای درخورد و قابلِ اعتنا نساختهایم، انتظارِ بالایی نیز داشته باشیم. فرهنگسازی زمان میبَرَد و اگر از همینک این کار را آغاز نکنیم، سالهای آتی بسیار دیر خواهد بود.
با خودم فکر کردم که چه معلمِ باشعوری دارد دخترک و بعدش فکر کردم که زن هم احتمالن گمان کرده که یک زبالهی کوچک لطمهای به محیطِ زیست نخواهد زد. مثلِ تمامِ افرادی که جاده چالوس را به چنین حال و روزی درآوردهاند و به زعمِ خودشان پوستِ پرتقال و تخمه و هندوانه و ظرف پلاستیکی و لیوان یک بار مصرف، مگر چه حجمی دارد و فردا هم از آنجا برشان میدارند، اما زبالهها روی هم جمع شده و بعضی جاها کنارِ رودخانه از بوی تعفن نمیتوان حتا نفس کشید!
نگارنده: ن کیوانپور