من از این کوی اگر برگذرم، درگذرم
یک جور خوشایندیست راه بروی توی خیابان و باران ببارد. یک جور خوشایندیست قدم زدن در کوچه پس کوچههای آشنای شهرت. شهری که در آن زندگی میکنی. شهری که در آن بزرگ شدهای. انگار، با هرقدم یک لبخند بازیگوشانه مینشیند گوشهی لبانت. به آدمهایی که از کنارت عبور میکنند نگاه میکنی و سرخوشانه قدم میزنی.
یک حس دلنشینی دارد رسیدن به میدانی که تمام دوران مدرسهات، با دوستانت، خندهکنان منتظر تاکسی میماندی. خیابانی که برای رسیدن به محلِ کارت از آن عبور میکردی. تمام آن رانندههای دور میدان که درگذر این سالها موهایشان سفید شده. حالا بگذریم که حس خوشایند دیدنشان با حس بد قیاس کرایهها از چند سالِ قبل تا به حال کمی قلقلک داده میشود. از آن خندههای نه خوشحال نه ناراحت که فکر میکنی چهقدر همهچیز روزانه دارد گران میشود و در عین حال چه خوشحالی که این میدان خاطره انگیز را میبینی باز.
یک حس دلنشینی دارد پیاده روی در خیابانی که همهی مغازههایش را از بَری. حس امنیت داری انگار در محلهات. حس بودن در یک خانوادهی بزرگ. انگار قدم گذاشته باشي از اتاق خوابت به هال و پذيرايي... يك همچين احساسي داشتهباشد. نه از آن حسهايي كه وقتي به يك جمع ناآشنا وارد ميشوي در بر مي گيردت. انگار وارد شدهاي به يك محيط خصمانه كه همه خيره به تو منتظرند اولين قدم را برداري و نقدت كنند. از آن وقتهايي كه كلي اضطراب بر تو مستولي ميشود و دلت ميخواهد هرچه سريعتر، آنجا را ترك كني.
یک حال خوشیست، تنفس در هوایی آشنا، در فضایی امن... انقدر که دلت بخواهد بنشینی روی نیمکت توی میدانچهی محل و هی با روی گُشاده، مردم را تماشا کنی، مرد میانسالی که نان گرفته،دخترکان جوانی که بلند میخندند، پسربچههایی که توی کوچهی روبرو گل کوچیک بازی میکنند، پیرزنی که آرام نشسته آنور...
یک جور خوشایندیست دیدن تمام اینها...
نگارنده: ن کیوانپور