به انجمن سبک زندگی ایرانی اسلامی خوش آمدید

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    هم سایه
    تاریخ عضویت : جنسیت Apr 2015
    سن : 36
    نوشته ها : 387 تشکر : 135
    مورد تشکر: 348 مرتبه تشکر شده در 224 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 0 وبلاگ :
    ن کیوانپور آنلاین نیست.

    معجزه لبخند بر مردمان شهر

    شهر در سه اپیزود

    اپیزود اول-
    پیرمرد همان‌طور که مشغولِ جدا کردنِ میوه‌ها بود، زده بود زیرِ آواز. صدای زیبایی داشت. بَم و گیرا. می‌خواند و سیب‌های تر و تمیز را از جعبه‌ها جدا می‌کرد. بویشان می‌کرد و لب‌خند می‌زد و هم‌چنان آواز می‌خواند. از دور نگاهش می‌کردم و از این همه نشاط و سرزندگی‌اش لذت می‌بُردم. جالب این‌که مردم با اخم و غُرغُر نگاهش می‌کردند؛ انگار آوازِ خوشِ او مزاحمِ سکوتِ سنگین یا صدای عبور و مرورِ خودروهای توی خیابان باشد. با خودم فکر کردم چه انگار نسلِ این آدم‌ها از بین رفته است دیگر. چه همه ناراحت و اخمو و کِسِل هستند توی خیابان‌ها. دیگر انگار دوره‌ی آواز خواندن در خیابان گذشته است و مردم مانندِ رُبات‌هایی هم‌سان، به‌طورِ شرطی مشغولِ کارهای روزمره شده‌اند. با خودم فکر کردم روحِ زندگی و زنده بودن کجا رفته است؟

    اپیزود دوم-تهران؛ مزه‌ها و عطرها. تیترِ یکی از مطالبی بود که در یک سایتِ معماری و شهرسازی خواندم. نگارنده تهرانِ قدیم را شهرِ رنگ‌ها، بوها و مزه‌ها دانسته بود. بهارِ تهران مزه‌ی چاقاله‌بادام می‌داد، ترش و تُرد. و با تغییرِ هر فصل، رنگ‌ها و بوها هم عوض می‌شد. بستنی، لبو، زغال‌اخته، شاتوت، بلال، گردوی تازه و... اما حالا میوه‌ها رفته‌اند توی جعبه‌ تا بروید خدمتشان و با هزار عزت و احترام بخریدشان. حالا دیگر میوه‌ها در خیابان‌ها و کوچه‌ها آواز نمی‌خوانند.
    چه این مطلب را درست یافتم. سالِ گذشته با مردی گفت و گو داشتم که تکه‌زمینی بلااستفاده را در گوشه‌ای از شهر کرج، آب‌یاری کرده و میوه و سبزی پرورش می‌داد. خانم‌هایی که برای پیاده‌روی از آن محل عبور می‌کردند، مجذوبِ این حرکتِ زیبای پیرمرد می‌شدند که با روی گُشاده آنان را به چیدنِ میوه‌های خوش‌مزه و رسیده دعوت می‌کرد. هیچ نفعِ مادی هم از این کار نمی‌بُرد بلکه تنها دوست داشت آن تکه زمینِ نازیبا را به قطعه‌ی کوچکی از بهشت تبدیل کند. انگار کسی در شهر پیدا شده باشد که بخواهد به تنهایی روحیه‌ی شاد و هیجان‌انگیزِ نوع‌دوستی و شاد زیستن را به مردم تزریق کند.

    اپیزود سوم-در مسیرِ آمدن به محلِ کار از پلِ هوایی عبور می‌کنم که همیشه پیرمردی، غم‌گین با یک ترازو نشسته است و گاه از بینِ هر بیست، سی عابر، یکی خودش را وزن می‌کند و یک هزارتومانی برای او می‌گذارد. پیرمرد همیشه ناراحت و غم‌گین است. دستانِ چروکیده‌اش، آفتاب‌سوخته و پینه بسته است. کُت و شلواری تیره به تن دارد و در گرما و سرما او را همان نقطه‌ی همیشگی خواهید یافت. هر بار که از کنارِ او عبور می‌کنم، نمی‌توانم به زندگیِ او فکر نکنم. به این‌که چرا در سن و سالی که باید بازنشسته شده باشد و روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته باشد، یک استکان چای بنوشد با خُرما و کانال‌ها را بالا و پایین کند و نوه‌هایش کنارش بالا و پایین بپرند، باید گوشه‌ی یک پلِ هواییِ تاریک و فرسوده بنشیند و نگاهش ساعت‌ها به زمین دوخته شده باشد. با خودم فکر می‌کنم که فرزندانِ او کجا هستند؟ همسری دارد؟ خانه‌اش کجاست؟ درآمدی که به دست می‌آورد برای او کافی‌ست؟ می‌دانم حتمن هزاران مشکل دارد که در سرما و گرمای توان‌فرسا به این کارِ خسته‌کننده مشغول است اما هر بار که او را می‌بینم دوست دارم بگویم لب‌خند بزند. یادِ یک مطلب در کتابی که خوانده‌ام می‌افتم. زنی روان‌شناس، مردی را دید که سیب می‌فروشد و اخم‌هایش همیشه در هم است. مرد به او گفت که هیچ‌کس از سیب‌های تازه‌اش نمی‌خرد. زن گفت به خاطرِ این است که لب‌خند نمی‌زنی. لب‌خند معجزه‌ای به همراه دارد که مردم را یکی یکی جذبِ تو و سیب‌های تازه‌ات می‌کند. مرد انگار تلنگری خورده بود، به خود آمد. از همان لحظه با گُشاده رویی شروع کرد به فریاد زدنِ آی مردم سیب‌های تازه دارم! مشتری‌ها یکی پس از دیگری از راه رسیدند.
    شاید این داستانک بسیار مثبت‌اندیشانه به نظر برسد اما لب‌خند زدن مالیاتی ندارد و مطمئنن ضرری به کسی نمی‌رساند. می‌رساند؟

    نگارنده: ن کیوانپور

  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •