زندگی کوتاه و مطمئن از زندگی طولانی و شتابزده بهتر است
در اغلبِ مواقعی که سخن از ازدواج معلولان به میان میآید، نظرات مشابهی میشنویم که معلولان هم با افرادِ معلولِ دیگر ازدواج کنند، نه افرادِ غیر معلول. هر زمان پای صحبتِ معلولان و خانوادههایشان بنشینید، از سختیها و دشواریهایی آگاهی پیدا میکنید که هر روز، هر ساعت و هر دقیقه با آن دست به گریبان هستند. مادر و پدر و دیگر فرزندانی که به دلیل مهر و عاطفهی ذاتی نگرانِ فرزندِ معلولشان هستند و فردِ معلولی که خود در هزاران فکر و خیال غوطهور است و دوست دارد روزی برسد که کاملا مستقل بوده و احتیاجی به هیچکس نداشته باشد. زمانی که این استقلال حداقل از نوعِ فکری حاصل نشده باشد، فرد قادر نیست تشکیل خانواده بدهد. و با اینکه بودهاند مواردی که فردی سالم با فردی معلول ازدواج کرده، اما به سختی چنین فردی پیدا میشود.
***
داستانِ زندگی زهرا محمدی رهبری را که شنیدم، آن را بسیار تأثیرگذار یافتم. معلم قالیبافی در آموزشگاه نیکوکاری رعد کرج که بسیار بیسر و صدا و به دور از حواشی در اردوی آموزشگاه در تاریخِ 24 اردیبهشت در مشهد، صفدر ظفری انور را همراهِ خود میآورد که روی ویلچر نشسته است و همانطور بیحاشیه در خانهی امام رضا(ع)، در طبقهی زیرین حرم، عقد تبرکی میکنند. اتفاقی که دیگران را ابتدا متعجب میکند و سپس به تحسینِ او وا میدارد.
زهرا محمدی به عنوانِ معلم قالیبافی در آموزشگاه نیکوکاری خیریهی رعد کرج مشغول فعالیت است. آشنایی او با رعد کرج از برنامهی تلویزیونی مربوط به آموزشگاه مرکزی رعد تهران شروع شد. پس از دیدنِ آن برنامه به همکاری علاقهمند شد و فرم همکاری پُر کرد. پس از تشکیل کلاسِ قالیبافی در مجموعه، شروع به فعالیت کرد.
اوایل قصد داشت به طورِ موقت به هنرجویان آموزش دهد. سابقهی کار با معلولان را نداشت. گمان میکرد نمیتواند با آنها کنار بیاید. میگوید یک دخترِ معلول در اقوامِ دورِ او بود که معلول بود. روی ویلچر مینشست. نمیتوانست درست صحبت کند.
زهرا میگوید: هر زمان که من را میدید به نظر میآمد میخواهد چیزی بگوید اما من منظورش را نمیفهمیدم و کمی میترسیدم. گمان میکردم از نظرِ ذهنی معلول است. به آموزشگاه که آمدم، تصورم از معلولان چنین بود. فکر میکردم روندِ یادگیریشان به دلیلِ معلولیت ذهنی کُندتر از افرادِ عادیست. حال آنکه تنها محدودیتی که داشتند، معلولیت جسمی حرکتی این افراد بود. یادگیریشان به قدری خوب بود که من را شگفتزده کرد. یادم است شاگردی داشتم که معلولیت بسیار داشت و اولین کارش بسیار بد بود. طوری که روحیهاش را از دست ندهد، ایراداتِ کار را برایش گفتم. به دلیلِ نوعِ معلولیتش به سختی قالیبافی میکرد اما دوست داشت. آنچه بافته بود شکافت و پس از دو سه بار امتحان کردن از اول، کارِ بسیار حرفهای و عالی ارائه داد. به قدری که دوست داشتم آن کار را برای خودم نگه دارم.
محمدی تصمیم داشت به یکی از شاگردان، آموزشهای لازم را منتقل کند و پس از یک دورهی موقت، کلاس را به او واگذار کرده و آموزشگاه رعد را ترک کند. با اینحال میگوید: اما آشنایی هرچه بیشتر با معلولان و دیدنِ توانمندیهایشان سبب شد به این کار دلبسته شوم و بمانم.
و اما داستانِ ازدواجِ پُر از ماجرای او...
زهرا اصالتا اهلِ روستایی توریستی به نام تاجآباد سُفلی در استان همدان و شهرستان بهار است. از زمانی که در کرج زندگی میکند، همیشه دلش میخواست به روستای محلِ تولدش بازگردد و از نزدیک با مردم و محیطِ آنجا ارتباط بگیرد. جست و جوهای محیطِ مجازی او را به پایگاه خبررسانی دهیاری آنجا رساند. با دهیار ارتباط گرفت و چند بار به آنجا مسافرت کرد و از میزبانیِ آنان بهرهمند شد. خوشحال بود که دوباره به زادگاهش بازگشته و در آن محیط قرار گرفته است. متوجه شد که کلاسهای شبانهی سوادآموزی بزرگسالان در مقطع راهنمایی و دبیرستان برای ساکنان آنجا برگزار میشود و او هم چند وقت یک بار، برایشان کتاب و مجله میبُرد.
پس از بارها رفت و آمد، دریافت که تعدادی معلول هم در روستا وجود دارد. معلولانی منزوی و افسرده که از گوشهی خانههایشان تکان نمیخورند و دیگر افرادِ روستا هم تمایل ندارند آنها را در کوچه و بازار ببینند. زهرا که مدتها به کار با معلولان مشغول بود، تصمیم گرفت هر بار تعدادی از ماهنامههای آموزشگاه رعد کرج را همراه خود برای معلولان آنجا ببرد تا با تلاش و ترقی زندگی معلولانِ کرج آشنا شوند و روحیه بگیرند. بنا شد در اولین بازدیدِ پس از فهمیدنِ موضوع، با خواهر و برادری که هر دو روی ویلچر بودند و بیماری شارکوماریتوس داشتند، صحبت کند و آنان را به زندگی امیدوار. با دختر صحبت کرد که دوست داشت به آسایشگاه برود تا پدر و مادرش راحت باشند و خودش هم راحت شود. زهرا با شنیدن این حرف گفت چگونه میتوان خانهای زیبا در روستایی زیباتر و پر از درخت و جنگل و رود را رها کرد و به آسایشگاه رفت؟!
صفدر، برادری بود که بنا بود با او صحبت کند. در جلسهی اول نتوانست و در بازدیدهای بعدی از روستای تاجآباد با او هم آشنا شد. او هم بسیار منزوی بود و در اتاقِ کوچکی در خانه خودش را حبس کرده بود و قرآن میخواند. حافظ چهار جزء قرآن بود. شمارهی همدیگر را داشتند و شروع کردند به پیام دادن به هم.
زهرا میگوید اوایل به او گفتم برایم پیامهای معمولی نفرستد. با این کار میخواستم او را به خودم وابسته نکنم. به او گفتم برایم آیههای کوتاهِ قرآن بفرستد و هرچه بیشتر این پیامها ادامه پیدا میکرد، متوجه میشدم که از لحاظ ذهنی و فکری، این آدم چهقدر قوی و باهوش است. کم کم اوضاع برعکس شد. من به او علاقهمند شدم. به نظرم شخصیتِ بسیار جالب، صادق و جذابی داشت که تا به حال در هیچکس ندیده بودم. مدتی با خودم کلنجار رفتم که چهطور موضوع را به او بگویم اما آخرِ سر گفتم که میخواهم با تو ازدواج کنم. ابتدا گمان کرد شوخی میکنم اما بعد که دید تصمیمم جدیست او هم تمایل خود را نشان داد.
زهرا و صفدر با مشکلاتِ زیادی دست به گریبان شدند. از حرفهای نابهجا و نامربوطی که اهالی روستا پُشتِ سرِ زهرا میزدند تا مخالفتهایی که هر دو خانواده داشتند. اما آنها تصمیمِ خود را گرفتهاند. زهرا میگوید: هر دوی ما خیلی راضی هستیم. روز به روز مشتاقتر و خوشحالتر میشویم. علیرغمِ مخالفتهای دیگران که هنوز خود را با شرایطِ ما تطبیق ندادهاند. متأسفانه بیماری صفدر رو به پیشرفت است و این تنها ناراحتی و دغدغهی کنونی آنهاست. با اینحال صفدر روحیهی بسیار بالایی یافته است.
زهرا در پایان میگوید: ازدواج کارِ بسیار خوبیست ولی در عینِ حال بسیار حساس و دقیق است. بهخصوص برای معلولان. باید شرایط را کاملا بررسی کنند و مشکلاتشان را مشخص کنند. گاهی ممکن است دو فرد از نظرِ جسمی با هم تطبیق داشته باشند اما از لحاظِ روحی فاصلهی بسیار. به نظرم یک زندگیِ کوتاه و مطمئن از زندگی طولانی و شتابزده بهتر است.
نگارنده : نسترن کیوانپور