|
|
|
|
پیرزن روی تخت نشسته و به اینهمه عکاس و خبرنگار که از اتاقهای مختلف بازدید میکنند، نگاه میکند و از من میپرسد این کارها برای چیست؟ کنارش مینشینم و برایش توضیح میدهم. میگویم چند وقت است در آسایشگاه کهریزک هستی؟ پاسخ میدهد مگر در آسایشگاه کهریزک هستم؟ ابتدا از گفتهام پشیمان میشوم. اما بعد از کمی صحبت متوجه میشوم انگار فراموشی دارد. میگوید پنج دختر دارم. منتظر هستم دخترِ کوچکم هیلدا بیاید و مرا ببرد. میپرسم هیلدا یعنی چه؟ میگوید: فرشتهی آسمانی. دستش را میفشارم. لبخند میزند و دوباره به خبرنگاران و عکاسان خیره میشود.
لیست موضوع های تصادفی این انجمن :
- دورنمای تاریکِ بحران کمآبی
- مجتمعهای تجاری بزرگ کرج؛ تهدید یا فرصت؟
- الهی!
- رهِ صدسالهای که یکشبه طی میشود
- اوج درایت و هوشمندی در تابلوی ترافیکی تهران-کرج!
- سنگ از شمشیر، هندیتر بود!
- محبوس در دورِ بیامانِ تکرار
- معنویت در پرتوِ جنگی ناخواسته
- بازارِ داغِ کالاهای اینترنتی
- گفت و گو با معلولی هنرمند
- طعمِ دلنشینِ کتابِ نذری بر دهانِ شهروندان
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)