نخست / گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش
بدون سعدی نمیشود ایران را شناخت و به طریق اولی نمیشود بر ایران سلطنت کرد. ( سر تعابیر توقف نکنید؛ اگر از سلطنت دل خوشی ندارید و از آن گریزانید، موقع خواندن جملهام را ویرایش کنید و جایش بگذارید ریاست.) البته سعدی متخص ملوک نیست؛ قصاب و بنا و معلم و دانشمند و هنری مرد و بقال و شوفر و لبویی و وزیر و وکیل و پاسبان و عیار و طرار و عاشق و معشوق و درویش و زاهد هم کارشان بی سعدی راه نمیافتد و راه به جایی نمیبرد. سعدی معلم بیبدیل زندگی و راهنمای بینظیر تفکر و تعقل است. ملوک که جای خود دارند، مردم عادی هم اگر سعدی بخوانند و آموزههایش را در زندگی به کار بندند، یک چیز دیگر میشوند و زندگیشان یک معنای دیگر پیدا میکند. بین معلمی که سعدی بلد است و معلمی که چیزی از سعدی نمیداند، یک دنیا فاصله است، حتی اگر میزان دانایی و تبحرشان در تدریس یکی باشد. از معلم فارسی دبیرستانمان – خدا بیامرز – که اصرار داشت تکههایی از بوستان و گلستان را توی مخمان کند، به یاد دارم که « مهم نیست بعدا چه کاره میشوید، مهم این است که اگر روزی خدای نکرده فقیر و تنگ دست شدید، بدانید که نباید حاجت به ترش روی ببرید : « مبرحاجت به نزدیک ترش روی / که از خوی بدش فرسوده گردی / اگر گویی غم دل با کسی گوی / که از رویش به نقد آسوده گردی » و اگر به خواست خدا غنی و ثروتمند و منعم شدید، حواستان باشد که مثل آن بخیل مال دار خسیس نشوید که « فی الجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفره او را سرگشاده درویش به جز بوی طعامش نشنیدی / مرغ پس از نان خوردن او ریزه نچیدی. »
من درباره ادبیات فارسی حرف نمیزنم و نمیخواهم مثل آن معلم زنده یاد سعدی درس بدهم. حرفم و بحثم چیز دیگری است. سعدی مرد بزرگی است و ما در ایران مرد بزرگ کم نداریم. به خصوص در شعر و حکمت بزرگانی داریم که در دنیا شبیه ندارند. فردوسی توسی داریم که حکیم است و در حماسه سرایی هیچ کس به گردش نمیرسد. نظامی داریم که در لطافت و حکمت و اسرار عاشقانه دومی ندارد. مولانا جلال الدین محمد داریم که آموزههای عرفانیاش همه جانهای شیدایی دنیا را هوایی کرده تا دنبال دوست بگردند و نقد عمر را صرف محبت و معرفت کنند. در همین شیراز بیمثال سعدی، حافظی داریم که « لسان الغیبش » لقب دادهاند و شعرش را به سحر، بل معجزه، بلکه وحی نسبت کردهاند. اینها که قلههای ادب فارسی هستند، در حول و حوششان صدها سخندان نامی و عارف بینظیر داریم که هر کدام به تنهایی و با یک کتاب مملکتی را از حیث معلمی ادب و معرفت کفایت میکنند. و تازه اینها همه خود متصل به منبع فیضی هستند که از کلام الله و کلام انسانهای کامل – که آن هم کلام الله است – لبریز است. فارسی و عربی میراث گران سنگی به ما رسیده است که اگر خود را از آن محروم نسازیم و چشم و گوش بر آن نبندیم، سعادت دنیا و آخرتمان تضمین است. دست یابی به فلاح و صلاح چندان هم سخت نیست. همین که آموزههای ابتدایی و اخلاقی بزرگان دین را به کار بندیم، برای هفت پشتمان کفایت است...
میدانم این جا جای مفصل حرف زدن و سرِ خواننده مجله را درد آوردن نیست. اما در همین باره حیف است اگر اشارهای به حکایت بروزیه طبیب نکنم و رد شوم. برزویه طبیب همان مرد بزرگی است که قریب 10 سال سختی و مرارت کشید و دهها خطر مالی و جانی را به جان خرید و به هندوستان رفت و کتاب معروف « پنجا تنترا » را استنساخ کرد و به اسم « کلیله و دمنه » به ایرانش آورد. خود این ماجرا برایتان جالب نیست که یک زمانی در این مملکت برای به دست آوردن یک کتاب – آن هم کتابی که هندیها مثل یک راز گرانبها در پس پرده حفظ و حراستش میکردند – دانشمندی به عظمت برزویه را به کام شیر فرستادهاند تا به آن حکمت هندی دست پیدا کند؟ بگذریم از وضع و حال امروزمان که عمدتا کتاب نمیخوانیم و برای کتاب ارزش قائل نیستیم و کتاب را -–به خصوص کتابهای بازمانده از زمان تحصیل را – توی جعبه میکنیم و به انباری میبریم که مبادا جای ظرف و مجسمه چینی و بلوار بیاصل و نسبمان را تنگ کنند. قدیم برای کتاب – به خصوص برای کتاب خوب – ارزش قائل بودند و در بالاترین سطوح هزینه دادند و کتابهای معرفتی را از شرق و غرب عالم جمع کردند کسی که ظاهربین است و بیفراست، تعجب میکند که اولا چرا بابت داستان شیر و گاو و روباه و شتر و لاکپشت، انوشیروان به تک و تا افتاد، و ثانیا این داستانهای نه چندان بامزه متضمن چه حکمتی بودند که برزویه و یارانش را 10 سال آزگار به خطر انداخت؟ جالبتر این که وقتی برزویه شیر و دست پر از سفر هند برگشت، انوشیروان از او خواست که خودش مزد تحصیل کتاب را تعیین کند و هر چه میخواهد، بخواهد. شاه شرطی و حدی نگذاشت که تا این سقف اگر طلب کنی میدهم و بیش از این برایم میسور نیست. علما میگویند انوشیروان چنان از تصاحب این کتاب شریف ذوق زده بود که اگر برزویه در ازایش سریر حکومت را طلب میکرد، از او دریغ نمیداشت. پول و لباس و مقام که سهل است، برزویه میتوانست بگوید کنار برو تا از امروز من که داناترم، بر این تخت بنشینم. اما برزویه نه مال خواست و نه جاه. او گفت این کتاب پنج باب دارد و من رخصت میخواهم که بابی به آن اضافه کنم و اسمش را برزویه طبیب بگذارم.
حقیقتا باید به هوشمندی این طبیب یگانه آفرین گفت که با درج این باب خودش را و نام شریف خودش را و مهمتر از همه مرام و طرز فکر عالمانه و عالیاش را جاودانه کرد. میلیونها طبیب آمدند و کار کردند و مردند و خاک شدند و رفتند پی کارشان، اما به قول حافظ « قصه ماست که در هر سر بازار بماند». از همین انتخاب برزویه میتوانیم بفهمیم که او حرف مهمی داشته و نکته بدیعی میخواسته بگوید و اصرار هم داشته که اولا این حرف دیده شود، ثانیا تا جهان باقی است و آدمی پابرجا، این حرف هم بماند. این حرف مهم چه بود؟ « کلیله و دمنه » را به نثر درخشان نصرالله منشی همین امروز پیدا کنید و این فصل را بخوانید و اگر قبلا خواندهاید، دوباره بخوانید که لذتی وصف نشدنی دارد. کلیتش این است که برزویه میگوید طبیب جسم من بودم، اما مردم مرض روحی و روانی داشتند و مشکلشان مربوط به کبد و روده و معده و طحال و قلب و سرشان نبود. این آشفتگی روحی بشر و این مرض روانیاش مال این است که او اصول اخلاقی را رعایت نمیکند و از نفس مراقبت نمیکند. مخلص کلام این که اگر دروغ نگوییم و حق کسی را نخوریم و از دیوار کسی بالا نرویم و آن چه را برای خود نمیپسندیم، بر دیگران روا نداریم و دیگران را آزار ندهیم و باز بان به همسایه و رفیق و غریبه نیش نزنیم، روانمان هم آسیب نمیبیند و به مرض مبتلا نمیشود. خوب بودن خیلی هم سخت نیست و همین که ما حقوق دیگران را تضییع نکنیم و به دیگران – بلکه به خودمان – ظلم نکنیم و خودمان را جز چیزی که هستیم جا نزنیم، کافی است که رستگار شویم و سعادت دنیا و آخرتمان را تضمین کنیم. و مگر پیامبران برای چه مبعوث شدهاند و اولیاالله برای چه آمدهاند؟ لب و لباب دستورات دینی – بلکه همه ادیان – آیا جز همین چهار، پنج دستوری نیست که برزویه طبیب در « کلیله و دمنه » فهرست کرده است؟ ریا بد است، عجب از ریا بدتر است. خودنمایی زشت است و ظلم به دیگران زشتتر. انسان آزاد است، اما آزادیاش محدود به این اصل مهم است که دیگران را نیازارد و مزاحمتی برای بقیه ایجاد نکند. دین هم همین را میگوید و چکیده و خلاصه هزار سال ادبیات فارسی هم اتفاقا همین است.
عصاره حافظ و سعدی و مولوی و سنایی و عطار این است که « مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش ». شاعران و عارفان از عجب گریزاناند و به شدت حق الناس را یادآور میشوند. همین سعدی از اولش تا آخرش به پادشاه و وزیر و شیخ و رعیت تاکید میکند که باید حقوق یکدیگر را محترم شمارید. معلمی که بد درس بدهد، یعنی این که حقوق محصلاتش را زیر پا گذاشته. محصلی هم که حرمت استادش را ندیده بگیرد، حق معلم را ضایع کرده. حاکم باید حواسش به ضعیفا و پیرزنها باشد، که اگر نباشد، دود آهِ دل مظلوم مملکت را به باد میدهد. رعایا هم باید حق والی را محترم بشمارند و در روز حادثه تنهایش نگذارند و... ظاهر قصه ساده است، اما به همین سادگی هم نیست و نیازمند تامل و دقت و مراقبت است...
هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است / گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است...
مطلب روشن است، منتها خدا نکند که نسبت به کسی دچار غرض و مرض شویم و حرف حقش را نشنویم. حضرت امیر (ع) نیکو فرموده که به « ماقال » نگاه کنید و درگیر « من قال » نشوید. این « من قال » متاسفانه حجابی است که روی نه فقط هنر، که روی حرف حق میکشیم و خودمان را از آن محروم میکنیم. خدا چشم عداوتمان را کور کند و بیغرضی را تصیبمان نماید. اگر رفیق هم دل مایی بگو آمین، یا رب العالمین.
نوشته سیدعلی میرفتاح-برگرفته از ماهنامه سرآمد بنیاد ملی نخبگان