به انجمن سبک زندگی ایرانی اسلامی خوش آمدید

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    هم کار کاربر طلایی
    تاریخ عضویت : جنسیت Jan 2013
    صلوات : 6592 دلنوشته : 9
    سلامتی امام زمان
    نوشته ها : 7,813 تشکر : 409
    مورد تشکر: 2,299 مرتبه تشکر شده در 1,632 پست
    دریافت : 0 آپلود : 0
    امتیاز : 105 وبلاگ : 14
    وبلاگ
    14
    صدای رسا آنلاین نیست.

    عنوان این مطلب با شما

    گوسفند سیاه و خیلی چاق است با شاخ هایی تیز!

    قصّاب می خواهد او را به زور ببرد توی خانه ی حاج اشرف.گوسفند سیاه مقاومت می کند.دو تا دست هاش را فشار می دهد روی سنگفرش مرتّب و قشنگ رو به روی در و هیچ جوری دلش نمی خواهد برود آن تو.من می دانم که او حتما می فهمد قرار است چه بلایی به سرش بیاورند.قصّاب فشارش می دهد و گوسفند سیاه باز هم مقاومت می کند.حاج اشرف با عصبانیّت گوشه ی سبیلش را می جود.آخرش هم هیکل چاقش را می اندازد پشت گوسفند و با یک تکان شدید او را به داخل حیاطشان هل می دهد.

    مامان توی آشپز خانه است . بابا هم کنارش ایستاده ؛باز توی فکر است و به در و دیوار نگاه می کند.مسیر نگاه بابا را دنبال می کنم تا بفهمم دوباره برای چه غصّه می خورد؟

    بابا شکاف سقف را نگاه می کند و بعد به قبض های پرداخت نشده ی آب و برق که روی کمد افتاده خیره می شود و دوباره به فکر فرو می برد.

    مامان قابلمه را روی گاز می گذارد.قابلمه پر از آب است.مامان نخود می ریزد.کمی نمک و زردچوبه و آرام به بابا می گوید:

    پیاز نداریم!

    بابا پوزخندی می زند:

    مگه گوشتش رو داریم؟

    مامان لبخند می زند:

    الآن برامون میارن! حاج اشرف امروز گوسفند کشته ؛ حتما نذری میارن دیگه!

    بابا عاشق آبگوشت است. من هم.

    بابا زودی می رود که پیاز بخرد.من هم دوباره می روم دم در تا ببینم سهم مارا کی می آورند؟

    صدای گوسفنده نمی آید ؛ می روم جلو و از لا به لای در خانه ی حاج اشرف داخل حیاط خانه را نگاه می کنم،گوسفند را کشته اند وخونش حیاط قشنگشان را حسابی کثیف کرده.گوشت ها را بسته بسته توی طبق های بزرگ مسی چیده اند.

    حاج اشرف ایستاده و با صدای کلفتش چپ وراست دستور می دهد :

    بجنبین!ظهر نشده همه ی گوشت ها رو باید بین فک و فامیل تقسیم کنیم ؛

    راستی اون تیکه بزرگه مال خودمونه...

    بر می گردم و کنار در خانه مان می ایستم ؛ از دور بابا را می بینم که با کیسه ی پیاز جلو می آید.

    به طرفش می دوم تا بگویم برای ما سهمی نبود بابا ...

  2. کاربران زیر به خاطر این پست از شما تشکر کرده اند : : ن کیوانپور (2015-09-25)
  3.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •