داستان دباغ در بازار عطاران (به نقل از مثنوی مولانا)
روزی گذر دباغی به بازار عطر فروش ها می افته، در بازار عطاران قدیم غالبا ترکیبات گلاب رو به صورت عطر می فروختن؛
دباغ وقتی وارد بازار عطاران می شه؛ناگهان بیهوش روی زمین می افته:
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونکه در بازار عطاران رسید
چند ساعتی مرد دباغ، بیهوش در بازار عطارها افتاده بود، مردم دور او جمع شده بودند و برای به هوش آوردنش تلاش می کردند، و به رسم قدیم برای اینکه او را به هوش بیاورن، به صورتش گلاب می پاشیدن:
آن یکی کف بر دل او می براند
وز گلاب، آن دیگری بر وی فشاند
در حالی که در واقع، علت از حال رفتن مرد دباغ شنیدن بوی خوش عطر و گلاب بود:
او نمی دانست کاندر مرتعه
از گلاب آمد ورا آن واقعه
خلاصه مردم به دور مرد دباغ در تب و تاب بودن تا او رو درمان کنن، یکی گلاب به صورتش می زد، یکی نبضش رو می گرفت....
در این میان کسی برای خانواده مرد دباغ خبر برد که او در بازار عطاران از حال رفته:
پس خبر بردند خویشان را شتاب
که فلان افتاده است آنجا خراب
کس نمی داند که چون مصروع گشت
یا چه شد کو را فتاد از بام طشت؟
مرد دباغ، برادری داشت زیرک و دانا؛
بعد از شنیدن این خبر، مقداری مدفوع سگ پیدا کرد و به سرعت خود را به میان جمعیت رساند و به مردم گفت من می دونم مشکل برادرم چیه و درمانش رو هم می دونم:
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همی دانم ز چیست
چون سبب دانی، دوا کردن جلی است
برادر دباغ توضیح داد که مرد بیهوش، دباغ است و هر روز مشامش پر می شود از بوی نامطبوع لاشه و فضولات حیوانی.
علت اینکه در بازار عطاران از حال رفته است همینه که مشامش عادت به استشمام بوی خوش نداره؛
وقتی بوی خوش گلاب و عطر به مشام او رسیده، حالش دگرگون شده و از هوش رفته:
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توی بر تو، بوی آن سرگین سگ
تا میان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغی است او روزی طلب
و بعد مولانا توضیح می ده که بسیاری از رنج های ما ناشی از آن است که چیزی خلاف عادت همیشگی ما در زندگی مان پیدا می شه، هر کدوم از ما احتمالا به چیزهایی عادت داریم که فاصله گرفتن از آنها برای ما سخته و درد و رنج به همراه داره:
پس چنین گفتست جالینوس مه
آنچه عادت داشت بیمار،آنش ده
کز خلاف عادت است آن رنج او
پس دعوای رنجش از معتاد جو