تقدیم به شما:
با سلامی دیگر به همه آنهایی که تو را میخوانند
با تو خواهم گفت بر من چه گذشتهست رفیق
که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا
نوبت من چو رسید
رخصت یک دم دیگر چو نبود
مهربانی آمد؛ دفتر بودنِ در بین شما را آورد
نام من را خط زد! و به من گفت: که باید بروم.
من به او میگفتم: کارهایی دارم ناتمامند هنوز
او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر
و به لبخندی گفت: وقت تمام است ورقها بالا
هر چه در کاغذ، امروز نوشتی تو بس است
من به او میگفتم: مادرم را تو ببین، نگران است هنوز
تاب دوری مرا، او ندارد هرگز
خواهرم، نام مرا میگوید
پدرم، اشک به چشمش دارد
نیمی از شربت دیروز درون شیشهست
شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید
معجزاتی بکنند، حال من خوب شود
بگذریم از همه اینها
راستی یادم رفت
کارهایی دارم، ناتماماند هنوز
من گمان میکردم
نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد
من حلالیت بسیار که باید طلبم
من گمان میکردم مثل هر دفعهٔ قبل
باز بر میخیزم، من از این بستر بیماری و تب
راستی یادم رفت من حسابی دارم که نپرداختهام
قهرهایی بودهست که مرا فرصت آشتی نشدهست
میتوانی بروی؟ چند صباحی دیگر، فرصتی را بدهی؟
او به آرامی گفت: این دگر ممکن نیست
و اگر هم بشود وعدهٔ بعدی دیدار تو باز
بار تو سنگینتر و حسابی بسیار که نپرداختهای
دم در منتظرم، زودتر راه بیفت
روح مهمان تنم، چمدانش بر داشت
گونهٔ کالبدم را بوسید
پیکر سردم بر جای گذاشت
رفت تا روز حساب، نمرهاش را بدهند
چشم من، خیره به دیوار بماند
دست من، از لبه تخت به پایین افتاد
قلبم آرام گرفت، نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز
دکتری هم آمد. با چراغی که به چشمم انداخت
گوشی سرد که بر سینه فشرد و سکوتی که شنید
خبر رفتن من را به عزیزانم داد
وه! چه غوغایی شد
یک نفر جیغ کشید
خواهرم پنجره را بست که سردم نشود
یک نفر گفت: خبر باید داد که فلانی هم رفت
مادرم گوشهٔ تخت، زانو زد، سر من را به بغل سخت فشرد
چشمهایم را بست، گفت ای طفلک مادر اکنون
میتوانی که بخوابی آرام
یاد آن بچگیام افتادم که مرا میخواباند
باز خواباند مرا، گر چه بی لالایی
پدرم، دست مرا سخت فشرد و خداحافظی تلخی کرد
باز مردانه، مرا ترک نمود
خواهرم اشک به چشم، ساک من را میبست
رادیویی کوچک و لباسی که خودش هدیه نمود
شیشهٔ قرص و دوا و به تردیدی، انگشتریام را نستاند
جانمازم بوسید گوشهٔ ساک نهاد
و برادر آمد، کاش یک ساعت قبل آمده بود
قبل از آن که مادر، چشمهایم را بست
او صدایم میکرد که چرا خوابیدم
اندکی برخیزم تا که جبران کند او
اشک بر روی پتو میبارید
گل مهری دیگر، به چنین بارش ابر
فرصت رویش بر سینه ندارد، افسوس
یک نفر آمد و او را برداشت و به او گفت: تحمل باید
راستی هم که برادر خوب است
من که مدتها بود گرمی دست برادر را
احساس نمیکردم هیچ
باورم شد که مرا میخواند و دلش سخت مرا میخواهد
یک نفر تسلیتی داد و مرا برد که برد
جای سردی بودم، سردتر از نفس هر چه رفیق
صبح فردا همگی جمع شدند با لباسان سیاه و نگاهانی سرخ
پیکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک، این موهبت خالق پاک
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای، همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا که خودم هیچ نمیدانستم
نگران بودم من! که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در إِستاد و غذا، هیچ نخورد
راستی هم که برادر، خوب است
گرچه دیر است ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست برود
و سفر باید کرد تا بدانی که تو را میخواهند
دستتان درد نکند؛ ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود
کجی روبان هم، ایدهٔ نابی بود
متن خوبی که حکایت میکرد
که من خوب و عزیز
ناگهانی رفتم و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلیِ دلِ اهلِ حرم
ذکر چند نام، در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه، ما چه فامیل بزرگی داریم
رخصتی داد حبیب که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم
همه را میدیدم
همه آنهایی که در ایام حیات، من نمیدیدمشان
همه آنهایی که نمیدانستم
عشقمن در دلشان ناپیداست
واعظ از من میگفت!
حس کمیابی بود
از نجابتهایم، از همه خوبیهام
و به خانمها گفت: اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگینتر
سینهاش صاف نمود و به آواز بخواند:
«مرغ باغ ملکوتَم نِیَم از عالم خاک چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم»
راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل از همهشان
من که یک عمر گمان میکردم، تنهایم و نمیدانستم
من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم
همهشان آمدهاند چه عزادار و غمین
من نشستم به کنار همهشان
وه! چه حالی بودم، همه از خوبی من میگفتند
حسرت رفتن نا هنگامم
خاطراتی از من که پس از رفتن من ساختهاند
از رفاقتهایم، از صمیمیت دوران حیات
روح من غلغلکش میآمد
گر چه این مرگ مرا برد ولی
گوییا مرگ مرا، یاد این جمله رفیقان آورد
یک نفر گفت، چه انسان شریفی بودم
دیگری گفت، فلک گلچین است خواست شعری خواند
که نیامد یادش
حسرت و چای فرو برد به یک لحظه رفیق
دو نفر هم گفتند: این اواخر دیدند که هوای دل من
جور دیگر بوده ست
اندکی عرفانی و کمی روحانی
و بشارت دادم که سفر، نزدیک است
شانس آوردم من، مجلس ختم من است
روح را خاصیت خنده نبود
یک نفر هم میگفت: من و او، وه چه صمیمی بودیم
هفته قبل به او راز دلم را گفتم
و عجیب است مرا، او سه سال است که با من قهر است
یک نفر ظرف گلابی آورد و
کتابقرآن
که بخوانند
کتابو ثوابش برسانند به من
گرچه برداشت رفیق لای آن باز نکرد
و ثوابی که نیامد بر ما
یک نفر فاتحهای خواند مرا و به من فوتش کرد
اندکی سردم شد
آن که صد بار به پشت سر من غیبت کرد
آمد آن گوشه نشست، من کنارش رفتم
اشک در چشم عزادار و غمین
خوبیام را میگفت
چه غریب است مرا
آنکه هر روز پیامش دادم
تا بیاید که طلب بستانم
و جوابی نفرستاد و نیامد هرگز
آمد آنجا دم در با لباس مشکی، خیره بر قالی ماند
گر چه خرما برداشت، هیچ ذکری نفرستاد ولی
باز هم فهمیدم، من از خرده ثوابی، نتوانم که ستاند
آن ملک آمد باز آن عزیزی که به او گفتم من
فرصتی میخواهم
خبر آورد مرا، میشود برگردی
مدتی باشی در جمع عزیزان خودت
نوبت بعد، تو را خواهم برد
روح من رفت کنار منبر و به آرامی به واعظ فهماند
اگر این جمع مرا میخواهند
فرصتی هست مرا، میشود برگردم
من نمیدانستم، این همه قلب مرا میخواهند
باعث این همه غم، خواهم شد
روح من، طاقت این گریه ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز
واعظ آهسته بگفت: معذرت میخواهم
گوییا شادروان مرحوم، زنده هستند هنوز
خواهرم جیغ کشید و غش کرد
و برادر به شتاب. مضطرب رفت که رفت
یک نفر گفت که تکلیف مرا روشن کن
اگر او زنده هنوز است که باید برویم
اگر او مرد خبر فرمایید تا که به خدمت برسیم
مجلس ختم عزیزی دیگر منعقد گردیده
رسم دیرین این است ما بدان جا برویم، سوگواری بکنیم
عهد ما نیست به دیدار کسی کو زنده ست، دل او شاد کنیم
کار ما شادی مرحومان است
نام تکلیف الهی به لبم بود، چه بود؟
آه یادم آمد
صله مرحومان!
واعظ آمد پایین، مجلس از دوست تهی گشت عجیب
صحبت زنده شدن چون گردید
ذکر خوبیهایم، همه بر لب خشکید
ملک از من پرسید: پاسخت چیست بگو
تو کنون میآیی؟ یا بدین جمع رفیقان خودت میمانی؟
چه سؤال سختی
بودن و رفتن من درگرو پاسخ آن
زنده باشم بی دوست، مرده باشم با دوست
زنده باشم تنها، مرده در جمع رفیقان عزیز
نالهای زد روحم
و از آن خیل عزادار و سیهپوش پرسید:
چرا رنگ لباس ذکر خوبیها سیه باید؟
چرا ما در عزای یکدگر از
عشقمیگوییم؟
به جای آنکه در سوگم، مرا دریایی از گریه
کنون هستم، مرا دریاب با یک قطره لبخند